
بغل مامان بود. بابا لنگه ی راست کفش را روبه رویش آورد. یک وسیله ی جدید! برایش جذاب بود. دستش را سمت بابا دراز کرد. اسباب بازی جدیدش را می خواست. بابا بی رحمانه کفش را فشار داد. کفش، جیغ بلندی کشید. جا خورد. لرزید. دستش را بغل خودش و خودش را بغل مامان جمع کرد. فشار های بی رحمانه ی دیگر . اما او بیشتر می ترسید. مامان تلاش های بابا را بی نتیجه دید. لنگه کفش را از بابا گرفت و به کف کفش آرام، ضربه زد. چراغ کفش روشن شد. نور قرمز و آبی را، می شد در چشم های براقش، دید.
جیغ جیغ جیغ
هربار که پایش را زمین می گذاشت، صدا می داد.
جیغ جیغ جیغ
ایستاد. روی چمن های پارک، نشست. پاهایش را جلو عقب می کرد. کفش ها، کمی مزاحم بودند.
«دوسش داری مامانم؟ چراغاشو ببین! خوشگله نه؟ قهرمان مامان دیگه خودش راه میره!» بوسه ای میهمان گونه و لبخندی مستأجر لبش شد. دیگر دوستشان داشت.
مامان، بلندش کرد و سر گرداند:« ببینیم بابا کجا رفته؟
اما او؛ هنوز هم نگاهش به کفش هایش بود. . دست کوچکش، انگشت مامان را ول کرد. جلو تر رفت. زمین زیر پایش، دیگر سبز نبود. سفت بود. خاکستری بود. کفش هایش هم بیشتر صدا می داد. دوست داشت بدود. دوید. ماشینی که نزدیکش می شد هم، مثل کف هایش، صدا می داد. فریاد مامان، آخرین چیزی بود که آن لحظه شنید. سپر جلوی ماشین را، می شد در چشم هایش؛..
دید. دید. دید. دید.
آرام؛ چشم هایش باز شد. درد داشت. با احتیاط گردنش را در کاوش چهره ای آشنا، چرخاند. نگاهی ملایم، نوازشش کرد. چشم های پرستار اشک داشت. سر گرداند. چشم های بابا اشک داشت. چشم های مامان، اشک داشت. و چهره ای نا آشنا؛ اندوه و پشیمانی را، می شد در چشم هایش، دید.
***
جلز و ولز روغن، شنیدن را برای مامان سخت می کرد.
_ مامااان
_ جاان چی شده؟
_ اون آلبوم قدیمی عکسامون کو؟ همون که جلدش چرمی بود
_اونو میخوای چیکار!
_خب لازم دارم دیگه! حتما باید توضیح بدم؟
ای زبون دراز!
_زبون درازی نیست! بهش میگن «حریم خصوصی!»
مامان، شیر گاز را پیچاند. قاشق چوبی را به لبه ی ماهیتابه زد تا روغنش بریزد:« اتاق کار بابا رو بگرد. باید توی کمد قهوه ایه باشه. همونی که خرت و پرتا رو توش میذاره. یکم بگردی...»
جمله ی مامان تمام نشده بود که در کمد قهوه ای ناله ای کرد و باز شد. با چشم های براقش، جست.
_خُُب خُب
آلبوم چرمی..
آلبوم چرمی... ...
آلبوم چرمی!!
طبقه ی دوم کمد، زیر جعبه ای کهنه، دقیقا همان چیزی بود که می خواست! دستش را به دسته ی صندلی چرخدارش گرفت. وزنش را سمت راست بدنش انداخت و نیم خیز شد.
مامان گره پیشبندش را باز کرد:
_پیداش کردی؟ بیام کمکت؟
_نه بابا مگه چیه خودم ورش می دارم!
_قهرمان مامان!
_ییکم دییگهه
گرفتمت! آفرین به خودم!
فکر وسایل رویش را نکرده بود. موفقیتش با فرود آمدن نصف طبقه و خوردن جعبه ی کوچکی توی سرش، به پایان رسید. غر زد:« آخه چرا این همه خرتو پرتو باید...»
در جعبه را باز کرد. سکوت، ضمیمه ی به حرف آمدن جعبه شد.
جییغ جیغ
نفس مامان در سینه اش حبس شد. پیشبند را روی زمین رها کرد. با تمام سرعت خودش را به اتاق بابا رساند. دیر رسیده بود... چون
نور قرمز و آبی را، می شد در چشم هایش، دید.
#paulo
#زینب_خیاطی
نیشابور
