
کتابخانه هم اوضاعی داشت. بوی وایتکس داشت خفه ام می کرد. آن خانم که انگار وقت گیر آورده بود، وسط درس خواندن های ملت تلق و تولوق راه انداخته بود. فکر کنم توی دستشویی گیر کرده بود. آخر با در دعوا داشت. در را که برای اسکاج کشیدن دیواره بیرونی اش باز کرد، تازه فهمیدیم که است و چه کار دارد می کند!
جنس اسکاجش خوب بود آخر رنگ سفید در چوبی را نمی خراشید. یک پایش بالا و یکی پایینِ پله ی جلوی در بود. دو طرف روسری سبزش را پشت سرش بسته بود. مانتوی صورتی بلندی پوشیده بود. دستکش های نارنجی اش تا آرنجش را حمایت می کردند. با پارچه ی آبی چهار چوب در را تمیز می کرد. جان در را که با اسکاجش در آورد، دوباره داخل دستشویی رفت و در را بست. حدودا هفت هشت باری آفتابه را پر و خالی کرد. موقعیت میزم عالی بود! کامل بر همه چیز اشراف داشتم. نمی دانم آن دختر وسط آن گیر و دار، دستشویی رفتنش چه بود. در که دوباره باز شد، دیدم دارد با شیشه پاک کن و همان پارچه آبی سرامیک های دیوار دستشویی را تمیز می کند. میگویند هرکاری را میخواهی انجام بدهی با علاقه دنبالش برو؟ آن خانم اثبات کرد که حتی دستشویی شستن هم از این قاعده مستثنی نیست. میزان وقت و علاقه ای که برای کارش می گذاشت مادرم برای تربیت من نگذاشته بود. مگر اسکاج نکشیدی زن؟ از دستشویی که بیرون آمد با آفتابه به جان در دستشویی افتاد. مطمئن بودم دوست دارد از بالا تا پایین در را آب بگیرد اما تا پایین کاغذ روی در را بیشتر نمی توانست بشوید. همان کاغذی که بزرگ رویش نوشته بودند «توجه! لطفا درب را ببندید!». شانس آوردیم آدم بودیم وگرنه سر تا پایمان را با همان آفتابه قرمز آب می کشید. راه که می رفت، چکمه هایش صدای آب می دادند.
با جارو خیسی هایی که تا وسط کتابخانه ریخته بودند را خشک میکرد. کارش که تمام شد، تازه فهمیدم یک جفت دستکش پلاستیکی زیر آن دستکش نارنجی هایش دارد. گویا آنها مال مرحله بعدی شست و شو بودند. اما نه. گره روسری سبز را از دور سرش باز کرد و با همان روسری صورتش را خشک کرد. در انعکاس شیشه ی رفلکس رو به رویش خودش را مرتب می کرد. موهایش، مردانه کوتاه بودند. هرچه از پشت میز کله کشیدم باز هم نتوانستم رنگ کفش هایش را ببینم. موقع رفتنش دوست داشتم بلند داد بزنم خسته نباشید! اما خنده امانم نمی داد.
#زینب_خیاطی
نیشابور
