
روی تابلو نوشته بود:«به بندر عباس، خوش آمدید» بالاخره رسیدیم. از مرکز شهر، به سمت هتل حرکت می کردیم. خیابان های شهر، صمیمیت ماشین ها را کمتر می کرد. بر خلاف مردمش! عشق را می شد از چشم هایشان نوشید. حتی از پنجره ماشین که نگاهشان می کردی، لبخندشان را نمی دزدیدند. سمت چپت را اگر نگاه می کردی، دریا کنارت جریان داشت. یک پیاده رو سنگی، فاصله کمی بین خیابان و شن های ساحل انداخته بود. و بعد، دریا بود و دریا بود و دریا! برای شنیدن صدایش، شیشه را پایین دادم. ریه هایم، سنگینی هوا را حس می کردند. هوا، بو داشت. بوی شرجی که به عطر دریا آغشته شده بود. صدای مرغ های دریایی که روی آب شناور مانده بودند، از آنجا هم شنیده می شد.
از صف پاساژ ها که گذشتیم، بالاخره به هتل مان رسیدیم. انتظاری غیر از این هم نمی رفت. شهری بود برای خودش!
از دوستانم شنیده بودم اگر به بندر عباس سفر می کنید، حتما سری به معبد هندوها بزنید. ارزشش را دارد! راست می گفتند! ورودی معبد، سمت چپمان، یک رستوران غذا های محلی بود. خانم ها بُرکه روی صورتشان بسته بودند. چادر محلی های نازکشان، جعبه مداد رنگی بودند! همانقدر رنگی رنگی! لباس و شلوار های محلی خانم ها، ترکیبی از گلدوزی و منجوق های دست دوزی شده روی پارچه ساتن بودند. روی صندلی های چوبی بزرگ نشستیم و به بالشت های گرد، تکیه دادیم. اسم های جالبی توی منو می دیدم. نان تیموشی، پکاره، ؛حواری ماهی و میگو هم که پایه ثابت منو بودند. آن خانم خمیر را روی تابه ای آهنی و گرد پهن می کرد و رویش پنیر و تخم مرغ می زد. آخر سر هم یک سس قرمز رویش ریخت که خودش می گفت اسمش سوراغ است و اصلا سس نیست! می گفت از خاک سرخِ هرمز می سازندش. هرچه بود خوشمزه بود. پس از اینکه نان تیموشی هایمان را خوردیم، وارد معبد شدیم. آقای راهنمای معبد می گفت آن قدیم تر ها، که هندی ها برای تجارت این طرف ها زیاد می آمدند، به دلیل سفر های طولانی اینجا هم برای خود زندگی دست و پا می کردند. ازدواج می کردند و حتی معبد می ساختند! مثل همانی که ما درش بودیم. معبد اتاق اتاق بود و در هر کدام، مجسمه های سنگی بزرگی بودند که الهه های هندی بودند. برای تمامی عناصر طبیعت و هر چیزی که فکرش را بکنید الهه داشتند! الهه های عجیب غریب اما با شکل و شمایل انسان. قسمتی از معبد، موزه ای بود از زیور آلات و ابزار آلات و خلاصه، اشیاء به جا مانده از هندو ها! درِ ورودی موزه خیلی کوتاه بود. گویا هندی ها معتقد بودند اگر زمانی که می خواهی وارد معبد بشوی، حواست نباشد و سرت به جلوی در بخورد، این یعنی تو خیلی خوش شانسی هستی و قرار است اتفاق خوبی برایت بیفتد!
#زینب_خیاطی
نیشابور
