سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوشنبه 03/10/17

بوی سیاه


یک هفته میشد که نیامده بود.
دلم پر می‌کشید که دوباره ببینمش و با اینکه می‌گوید سر و رویش کثیف است در آغوش بگیرمش.
آن بوی ذغال سنگ را به هر عطری ترجیح می‌دهم.
آخرین باری که برای تفریح رفتیم بیرون. سیزده بدر پارسال بود که آنجا هم بابا نبود. یادش بخیر آش رشته درست کردیم اگر بابا بود حتما آنرا پر از فلفل می‌کرد.
از مدرسه برای کمک به خیریه پول خواستند، به مادر که گفتم آهی کشید:دخترم مگه وضع خودمونو نمی‌بینی؟ دیدی اونروز آقای اشرفی اومده بود؟
_آره، ولی خب مامان...
_ولی و اما نداره یخورده درک کن خب الان هرچی داریم باید بدیم واسه اجاره و الا...
_می‌دونم مامان می‌دونم ببخشید!
اتاقم جایی بود که در این مواقع به آن فرار می‌کردم.
آنقدر که بالشم خیس شده بابا نور را ندیده.
خودش می‌گفت با واگن های قطار جابجا می‌شوند خوش به حالش سرکارش شهربازی زیرزمینی دارد.
کاش بابا زودتر می‌آمد با آقای اشرفی صحبت می‌کرد تا مادر مجبور نشود روزها که من مدرسه ام برود خانه پارمیدا، همکلاسیم که هرسال کیف و لباس های نو می‌خرد.
 آن روز صبح دوباره موقع پوشیدن کفش‌هایم بندهایش را که کشیدم،دیدم که جلویش باز شده. مامان که بالای سرم بود گفت امروز را سر کنم و قول داد بعد از ظهر آنها را کفاشی ببرد.
نمیدانم چندمین دفعه بود اما برای همین هم خوشحال بودم.
زنگ تفریح گوشه حیاط و روی نیمکت کنار آبخوری تنهایی مشغول خوردن نان و پنیری بودم که مامان درست کره بود. باز مثل همیشه سر و کله پارمیدا و السا پیدا شد. مطمئن بودم اگر کفش هایم را ببینند میخواهند مسخره کنند برای همین پاهایم را زیر نیمکت جمع کردم و ساندویچم را توی جیب مانتوم گذاشتم تا به آن هم گیر ندهند.
 پارمیدا هم مثل من از بوفه مدرسه خرید نمی‌کرد و به جایش از فروشگاه روبروی مدرسه با پول تو جیبی اش همیشه خوراکی هایی می‌گرفت که همه انگشت به دهان می‌ماندند.

گاهی اوقات کمی هم از آنها به السا می‌داد برای همین السا همیشه پیشش بود.
_چرا گذاشتی جیبت؟ امروز مامان جونت چی واست گذاشته؟ بزار حدس بزنم! مثل همیشه نون لواش و پنیر.
و با السا زدند زیر خنده.
انگار از مسخره کردن دیگران لذت می‌برند.
بلند شدم که بروم. کفشهایم را دیدند. کار دست خودم دادم حالا باید تمام زخم زبان هایشان را تحمل می‌کردم.
فقط دستشویی می‌توانست نجاتم دهد.
زنگ آخر هنر داشتیم با اینکه همیشه بهتر از بقیه و دیرتر نقاشیم را می‌کشیدم اینبار سرسری تمامش کردم تا بتوانم زودتر وسایلم را جمع کنم.
زنگ که خورد با تمام توانم دویدم تا زودتر ببینمش.
 تا به حیاط مدرسه برسم چندباری قلبم میخواست از سینه ام بیرون بزند. اولین بار بود می‌آمد دنبالم.
 جلوی در منتظرم ایستاده بود، خستگی را در شانه های افتاده‌اش میشد دید.
دویدم سمتش، من را که دید زانو زد و بغلم کرد.
گرم ترین جای جهان بود کاش زمان نمی‌گذشت.
وقتی بغلش بودم، پارمیدا که داشت تلاش می‌کرد سوار ماشین بلندشان بشود. داد زد باباش لاک مشکی زده. خداروشکر بیشتر بچه ها نمی‌شناختنم، ولی السا که داشت از کنارمان رد میشد، زد زیر خنده و گفت باباشه یا مامانش.
اگر بابا جلویم را نمی‌گرفت میرفتم و موهایش را از ته میکندم.
کاش بابا جای دیگری کار می‌کرد. اینطوری دیگر همیشه دست و رویش سیاه نبود من بیشتر می‌دیدمش.
فردا صبح را قول داده من را پشت دوچرخه اش سوار چند و به مدرسه برساند ولی انگار باز هم یادش رفته بود، صبح چه بیدار شدم رفته بود.
مامان گفت که بابا رفته تا به همکارانش کمک کند!
همکارانش؟ مگه آنها بدون بابا نمی‌توانستند کار کنند؟ یعنی بابا انقدر قوی بود؟
هرچه از مامان پرسیدم جواب درستی نداد.
پارمیدا به مدرسه نیامده بود. ظهر که برگشتم مامان روبروی تلویزیون به پشتی تکیه داده بود و صورتش مثل صورت من وقتهایی که بالشم خیس می‌شد شده بود.
 _مامان مگه چی نشون میده که انقدر ناراحتت کرده؟
_هیچی دخترم هیچی!
و صورتش را پاک کرد.
_نخیرم بزار ببینم اصلا!
اخبار داشت جایی را نشان می‌داد که خراب شده بود.
_مامان اینکه انقدر ناراحتی نداره زلزله همه جا میاد دیگ!
_می‌دونم دخترم ولی خب اونام آدمن دیگه!
_ آره ولی خب گریه نکن دیگه ببین و الا منم گریه میکنما؟
_باشه دخترم مدرسه چطور بود؟
_ هیچی مثل همیشه.
_چخبر از پارمیدا اومده بود؟ حالش خوب بود؟
_نمی‌دونم نیومده بود. تو رفتی خونشون از من میپرسی؟

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس