
این آخر هفته رفته بودیم عروسی وحید پسردایی بابا. یک ماهی میشد که واسش ذوق داشتم چون طبق تجربه قبلی میدونستم که شاهرودی ها عروسی های خوبی میگیرند. اما این یکی فرق داشت. قرار بود ظهر به تالار و شب به باغ بریم.
ظهر مجلس خیلی رسمی و با سلام و صلوات سپری شد و اونطوری که انتظارش رو داشتم نبود . بعد از ظهر زودتر از بقیه با بابا و دایی اش که پدر داماد بود و داداشم حسین رفتیم باغ تا وسایل پذیرایی و باقی کارها رو انجام بدیم به معنای واقعی کلمه انقدر از صبح این ور و آنور رفته بودم که نشده بود به شکمم برسم. شیرینی هایی که از کارتن درمیآوردم و روی ظرف ها میچیدم بدجور به من چشمک میزدند. بابا هرچند دقیقه یکبار چشم غره میرفت که نکند یکی از آن شیرینی های دانمارکی کم شود. دلم میخواست بگویم:بابا پدرت خوب مادرت خوب مگر مال توست؟! مال مفت را صاحب شده بود. خلاصه هرچه بیشتر کار میکردم، صدای معده ام بیشتر میشد.
بالاخره میز ها را چیدیم و یک کارتن شیرینی اضافه آمد که نقشه ها داشتم برایش.
مهمان ها که آمدند بابا و دایی رضا سرشان گرم شد و بهترین فرصت بود برای دستبرد زدن به شیرینی ها. در اقدام اول سر و کله بابا پیدا شد و گفت شیرینی ها رو دست نزنی ها! گفتم چشم و خودم را با گوشی سرگرم کردم. بابا که رفت خودم را برای حمله دوم آماده میکردم که این بار دایی رضا آمد و سرک کشید و باز هم نشد بالاخره برای بار سوم عزمم را جذب کردم و موفق شدم یک شیرینی دانمارکی را درسته بچپانم داخل دهانم تا کسی نیامده بخورمش.
در حال جویدنش بودم که متوجه شدم در باغ را میزنند.
هرچه با انگشت شیرینی را داخل دهانم فشار دادم نرفت پایین به ناچار با همان دهان پر در را باز کردم. یک نیسان آدم و یک نفر با لباس شبیه به پلیس روبرویم ایستاده بود که داشت تمام تلاشش را میکرد خودش را بلند تر از من نشان دهد اما نهایتا پاشنه پایش را که بلند میکرد ابروهایش به پیشانی ام میرسید . شکمش مثل سنگ فرز تیز بود و انگار با همان سنگ فرز سیبیل هایش را تراشیده بود که انقدر صیقلی شده بودند صورتش هم شبیه سنباده بود انقدر که جوش هایش را کنده بود.
گفتم بفرمایید که با صدای نه چندان مردانه ای گفت مجلس آقای میرحسینی؟ تایید کردم. گفت لطفا به صاحب مجلس بگید بیاد رفتم در آن بزن و برقص و داد و بیداد در گوش دایی رضا گفتم که دم در کارش دارند دایی بابا که آمد مردک پلیس نما گفت نه به خود آقای داماد بگید بیاد هیچی به هرسختی بود وحید را از لای دست و پا در آوردم و رساندم به دم در.
وحید روبروی مرد ایستاد اگر زیر پایش چهارپایه هم میگذاشت نهایتا پیشانی اش به شانه های داماد میرسید. مرد گفت:ها کن!
وحید با تعجب نگاه کردش و گفت: ها؟
ها کن ببینم وحید دوباره گفت:ها؟
مرد گفت: ها چیه میگم نفستو بده بیرون ببینم!
خنده ام را به سختی خوردم و گشنه تر شدم.
وحید ها کرد ولی به خاطر اختلاف سطحی که با مرد داشت نفسش نرسید خنده ام را بالا آوردم.
ولی انگار جریان شوخی نبود چون مرد گفت: تو که از همه بیشتر خوردی! سرباز اینو دستبند بزن! یکی از همان هایی که پشت نیسان بود آمد و دستبند فلزی را از جیبش در آورد خواست دستبند بزند اینجا بود که همه شوک شدیم.
دایی رضا مرد را کنار کشید حرف هایی را به او زد که نشنیدم. بابا هم رفت تا پادرمیانی کند. اما مرد از خر شیطان پایین نمیآمد. بعد از بابا نوبت خود وحید
بود تا با لحین ملتمسانه بگوید:آقا توروخدا امشب شب عروسیمه حالا بزرگی چنید و ببخشید ممنون میشم. مرد یکهو سوت زد همه ریختند داخل حیاط وحید انگار که روح دیده باشد شروع کرد فحش دادنشان و معترض بود به این شوخی که رفقایش با او کرده بودند.
#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس
