سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سه شنبه 03/10/4

استادان و نااستادانم 3

1.
در کلاس را باز کرد. مثل همیشه مانتو سبز بلندش را پوشیده بود. موهای فرفری اش جلوی مقنعه اش را بالا نگه داشته بودند. اگر یادش نمی آوردیم، سلام نمی کرد. کیف مشکی بزرگش را بی توجه روی میز رها کرد. بالای منبر رفت:« واقعا آدما باید یکمی منصف باشن. شما هر کاری الان بکنین، دل بشکونین، چند سال دیگه به خودتون بر می گرده..» ادامه اش را برای بار هزارم می شنیدیم:« من یه بار رفتم دکتر پوست فقط میخواستم برگه آزمایشمو نشون بدم، رفتم تو فقط کاغذو نگاه کرد گفت مشکلی نداری خانم میتونی بری. اومدم بیرون کل پول ویزیتو ازم گرفت. حالا اون پول که چیزی نیست. آدم باید منصف باشه! خب حالا کتاباتونو جمع کنین برگه بذارین..»
پانصد تست از کتاب کار فیزیک مشخص کرده بود و ادعا می کرد فقط از همان ها سوال آورده است. به خیال خودش سوالات امتحان را لو داده بود! بعد از امتحان سر کلاس نشست تا برگه ها را تصحیح کند.
به آخرین برگه که رسید، زنگ خانه خورد. دوستم برای تصحیح برگه اش اصرار کرد. کار خانم نون-الف که تمام شد، سرش را بالا آورد :«همش پونزده تا تست بوده سوالا و جوابا و همه چی مشخص؛ این چه نمره ایه! این چه وضع درس خوندنه! نمی دونم تو خنگی یا چی! تو فقط صندلی یه نفر دیگه رو تو این مدرسه پر کردی!» او هم مثل من پانزده سال سن بیشتر نداشت.اگر من جایش بودم، نمی دانم قرار بود چه بشود. نمی دانم می توانستم باز هم سر کلاس هایش بنشینم و به نصیحت های تو خالی اش دل بدهم یا نه. تنها می دانم که تمام ساختار ذهنی ام فرو پاشید. آن روز خیلی تلخ برایم جا افتاد که منصف بودن تنها به حرف و لغت نیست.


2.
«سلام دخترا!» صدایش زودتر از خودش وارد کلاس می شد. کیفش‌ را روی صندلی گذاشت. پشت به میز ایستاد و خودش را بالا کشید.هر جایی می نشست غیر از صندلی. آخر صندلی برای نشستنش میخ داشت! :« حال و احوال تون چطوره؟ ... جزوه هاتون رو بذارین منم تا موقع این شکل رو براتون روی تخته می کشم.» زنک اول روز اول هفته! واقعا خسته بودم. من خمیازه داشتم اما آتشش دامن کنار دستی ام را گرفت. خانم مقدمی که در انعکاس نور روی تخته سفید زیر نظر داشتمان، طوری که انگار موبایل دستمان دیده باشد، برگشت. چشمانش را ریز کرد:« کی خمیازه کشید؟» نمی توانست بی حالی را سر کلاس های درسش تحمل کند. از خنده بچه های کلاس مشخص بود که همه می دانستند قرار است چه در انتظارش باشد. :«خودت بلند میشی میای یا شلنگو از تو حیاط تا اینجا بکشم؟» همیشه می گفت فیزیک خودش به تنهایی درس خشکی است. اگر من هم از این کار ها نکنم، ابدا قرار نیست علاقه ای به آن نشان دهید. دوستمان را تا وسط حیاط بردیم. خانم مقدمی شلنگ را از توی باغچه برداشت و سر تا پایش را خیس آب کرد. از رفتار هایش نمی توانستی سنش را بفهمی. پایه ی هر کاری و بسیار شوخ طبع، و در حین حال، مودب و محترم! :«تا دوست تون خشک میشه اینم بهتون بگم بچه ها لطفا جلسه آینده همه تون یکم پول همراه تون داشته باشین. آقای فلانی قبول زحمت کردن از سوپری جلوی مدرسه واسمون چیپس و پفک بخرن.» یک زنگ فیزیکِ پفکی! تنها دو هفته لیاقت دانش آموزی از ایشان را داشتم؛ اما به واسطه ی همان دو هفته، قرار است تا همیشه علاقمند به فیزیک بمانم.


#زینب_خیاطی
نیشابور