
هرکس میآید و میرود اما این منم که باید هر روز چندین نفر را تحمل کنم. جمعه را با مرد سبیلو که میترسیدم دکمه های پیراهنش کَنده شود و به چشمم بخورد، شروع کردم. نزدیک ظهر یک دختر بچه به اصرار مادرش میخواست به من پفک بدهد اما من که پفک دوست نداشتم، حالا چیپس باشد خوب است.دیگر از ظهر گذشته بود، شکمم سروصدا میکرد. بالاخره سروکله یک خانواده پیدا شد، باورم نمیشد در دستشان یک خوشه موز بود. با دیدنشان جان دوباره گرفتم بالا و پایین پریدم از شاخه و برگ درخت داخل قفس بالا رفتم برایشان دست تکان دادم. پریدم کنار میله ها تا دلی از عزا در بیاورم. اما فقط یک موز به من دادند. واقعا ارزش این همه پایکوبی را نداشت، حیف این انرژی.هرچقدر میگذرد احساس میکنم میله ها به من نزدیکتر میشوند. بعضی خانواده ها دلشان برای من میسوزد و با خود میگویند واقعا چرا باید حیوان داخل قفس باشد ولی همان ها چون من داخل این قفس هستم آماده اند به اینجا و بلیط خریده اند.شاید اگر دوستانم اینجا بودند یا به جای این تک درخت، درختان بیشتر بود و قفس هم بزرگتر بود اینجا قابل تحمل تر بود.غروب که میشود باز هم تنها میشوم.
#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس
