سروش همانطور که پا مرغی نشسته بود، مهیار را که پخش زمین بود، نگاه می کرد:«اگه من سروشم تو هم داری ادا در میاری پسر! اون یه تصادف جزئی بود!» لبه ی سرسره نشسته بودم و نگاهم را به زمین دوخته بودم:« حالا به مامانت چی بگیم؟»
_ما که قرار نیست چیزی بگیم. خودش میگه!
_خب به هر حال از ما هم سوال می کنه. دفعه قبلی خیلی دعوامون کرد من می ترسم.
«آایی پاامم» مهیار هم که داد و ناله اش کل پارک را برداشته بود.
نزدیکش رفتم:«میگم بهتر نیست اول به دادش برسیم؟»
_خب چیکار کنیم؟ ما که دکتر نیستیم!
_خب اصن بیا ببریمش خونشون اونجا میذاریمش فرار می کنیم.
مهیار جیغ می زد:«حامدد سروشش به دادم برسییینن»
سروش ابرو هایش را درهم برد:«اصلا وایستا ببینم! چه تضمینی هست بعد اینکه کمکت کردیم نامردی نکنی؟»
مهیار وسط گریه، صدایش را پایین آورد:« باشه اصلا به مامانم نمیگم که من داشتم بازی می کردم و تو داشتی رو سقف سرسره می دویدی بعد که من از سرسره تونلی اومدم پایین تو از اون بالا پریدی روم بعد من افتادم-»
_از همین الان مشخصه چقد قراره لو مون ندی!
دوباره داد و هوار راه انداخت:« میخاین منو همینجا ولکنین برین؟ من که با این پام نمیتونم راه برم! چطوری برم خونه؟ آااااای پام» سروش با نگاهش داشت کلی حرف زشت به مهیار می زد. نمی دانم چطور راضی اش کردم. مهیار ترک دوچرخه سروش نشسته بود. من هم همزمان، دو چرخه خودم و مهیار را باهم می راندم. سروش نگاهی به پشت سرش انداخت:« الان دقیقا سه تا کوچه رو رد کردیم و تو داد و بیداد نکردی! اگه مردی خودت بگو که همین الان پیادت کنم!»
«_پاا نمونده برام دیگهه»
چند کوچهکه جلوتر رفتیم پرسیدم:«کدوم یکی خونه تونه؟»
_اوناهاش! اونی که پنجره هاش چراغ داره
_همون ساختمون خوشگله؟
رو به سروش گفت:« یکم برو جلوتر ببینم همونه یا نه؟»
سروش جلو تر رفت. آمدیم به مهیار برای پیاده شدن کمک کنیم که دیدیم مثل فنر در رفت! وسط دویدنش نگاهی به پشت سرش انداخت:« ممنون بابت سواری! واقعا خسته بودم حوصله نداشتم تا خونه بیام!»
سروش که به سرخی لباسش شده بود، انگشت اشاره تپلی اش را بالا آورد و موهای فرفری اش را تکان داد:«حیف حامد! حیف که مالِ بچه خور نیستم وگرنه همین دو چرخه شو!-»
حرفش را قطع کردم:« بنظرم الان فقط باید بدوییم تا مامانش نرسیده»
_یک
_دو
_سه
_فراار
#زینب_خیاطی
نیشابور