سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 03/11/11

گلی از شاخِ تنهایی

تنم افسرده و گریان

چو شمعِ نیمه جان لرزان 

غمی اندر دلم پنهان

به دنبال کسی کاندر دلم می دید 

وندر آن دشت درندشت و

درون دامن کوهی که بوییده ست گلی از شاخِ تنهایی 

کبوتر آشیان می چید: 

پس از دامن و پستی ها 

در آن بالابلندی ها

کسی دامن کشان رقصان

سخن، عشق تو می گوید 

و کرم کوچکی خیزان:

 پس از دامن و پستی ها

در آن بالا بلندی ها 

کسی در وصف روح تو پرِ پروانه می گوید

صدای باد، هوهو

می دوید در دشت تنهایی:

اگر دل بُبری از اینجا

و بر دردی گذاری پا

اگر امضا شود آن راهْ‌سنگ از رد پاهایت

پسین پستی نوک قله 

کسی آرامشش را اندر آغوش تو می جوید

گذشتم دامن کوه و در و دشت و دمن

:«ای یاس من! 

من آمدم! 

زنگار از رو بر زدم

کاشانِ عاشق در زدم»

آنجا که رخ در رخ شدیم،

جانی گرفت و پر زدم 

 

#زینب_خیاطی

نیشابور 





پنج شنبه 03/11/11

مکالمه

سروش همانطور که پا مرغی نشسته بود، مهیار را که پخش زمین بود، نگاه می کرد:«اگه من سروشم تو هم داری ادا در میاری پسر! اون یه تصادف جزئی بود!» لبه ی سرسره نشسته بودم و نگاهم را به زمین دوخته بودم:« حالا به مامانت چی بگیم؟» 

_ما که قرار نیست چیزی بگیم. خودش میگه!

_خب به هر حال از ما هم سوال می کنه. دفعه قبلی خیلی دعوامون کرد من می ترسم.

«آایی پاامم» مهیار هم که داد و ناله اش کل پارک را برداشته بود.

نزدیکش رفتم:«میگم بهتر نیست اول به دادش برسیم؟»

_خب چیکار کنیم؟ ما که دکتر نیستیم!

_خب اصن بیا ببریمش خونشون اونجا میذاریمش فرار می کنیم. 

مهیار جیغ می زد:«حامدد سروشش به دادم برسییینن»

سروش ابرو هایش را درهم برد:«اصلا وایستا ببینم! چه تضمینی هست بعد اینکه کمکت کردیم نامردی نکنی؟»

مهیار وسط گریه، صدایش را پایین آورد:« باشه اصلا به مامانم نمی‌گم که من داشتم بازی می کردم و تو داشتی رو سقف سرسره می دویدی بعد که من از سرسره تونلی اومدم پایین تو از اون بالا پریدی روم بعد من افتادم-»

_از همین الان مشخصه چقد قراره لو مون ندی!

دوباره داد و هوار راه انداخت:« میخاین منو همینجا ول‌کنین برین؟ من که با این پام نمیتونم راه برم! چطوری برم خونه؟ آااااای پام» سروش با نگاهش داشت کلی حرف زشت به مهیار می زد. نمی دانم چطور راضی اش کردم. مهیار ترک دوچرخه سروش نشسته بود. من هم هم‌زمان، دو چرخه خودم و مهیار را باهم می راندم. سروش نگاهی به پشت سرش انداخت:« الان دقیقا سه تا کوچه رو رد کردیم و تو داد و بیداد نکردی! اگه مردی خودت بگو که همین الان پیادت کنم!»

«_پاا نمونده برام دیگهه»

چند کوچه‌که جلوتر رفتیم پرسیدم:«کدوم یکی خونه تونه؟»

_اوناهاش! اونی که پنجره هاش چراغ داره

_همون ساختمون خوشگله؟ 

رو به سروش گفت:« یکم برو جلوتر ببینم همونه یا نه؟»

سروش جلو تر رفت. آمدیم به مهیار برای پیاده شدن کمک کنیم که دیدیم مثل فنر در رفت! وسط دویدنش نگاهی به پشت سرش انداخت:« ممنون بابت سواری! واقعا خسته بودم حوصله نداشتم تا خونه بیام!»

سروش که به سرخی لباسش شده بود، انگشت اشاره تپلی اش را بالا آورد و موهای فرفری اش را تکان داد:«حیف حامد! حیف که مالِ بچه خور نیستم وگرنه همین دو چرخه شو!-»

حرفش را قطع کردم:« بنظرم الان فقط باید بدوییم تا مامانش نرسیده»

_یک

_دو

_سه

_فراار

 

#زینب_خیاطی

نیشابور 





پنج شنبه 03/11/11

خاطره

کتابخانه هم اوضاعی داشت. بوی وایتکس داشت خفه ام می کرد. آن خانم که انگار وقت گیر آورده بود، وسط درس خواندن های ملت تلق و تولوق راه انداخته بود. فکر کنم توی دستشویی گیر کرده بود. آخر با در دعوا داشت. در را که برای اسکاج کشیدن دیواره بیرونی اش باز کرد، تازه فهمیدیم که است و چه کار دارد می کند!

جنس اسکاجش خوب بود آخر رنگ سفید در چوبی را نمی خراشید. یک پایش بالا و یکی پایینِ پله ی جلوی در بود. دو طرف روسری سبزش را پشت سرش بسته بود. مانتوی صورتی بلندی پوشیده بود. دستکش های نارنجی اش تا آرنجش را حمایت می کردند. با پارچه ی آبی چهار چوب در را تمیز می کرد. جان در را که با اسکاجش در آورد، دوباره داخل دستشویی رفت و در را بست. حدودا هفت هشت باری آفتابه را پر و خالی کرد. موقعیت میزم عالی بود! کامل بر همه چیز اشراف داشتم‌. نمی دانم آن دختر وسط آن گیر و دار، دستشویی رفتنش چه بود. در که دوباره باز شد، دیدم دارد با شیشه پاک کن و همان پارچه آبی سرامیک های دیوار دستشویی را تمیز می کند. می‌گویند هرکاری را میخواهی انجام بدهی با علاقه دنبالش برو؟ آن خانم اثبات کرد که حتی دستشویی شستن هم از این قاعده مستثنی نیست. میزان وقت و علاقه ای که برای کارش می گذاشت مادرم برای تربیت من نگذاشته بود. مگر اسکاج نکشیدی زن؟ از دستشویی که بیرون آمد با آفتابه به جان در دستشویی افتاد. مطمئن بودم دوست دارد از بالا تا پایین در را آب بگیرد اما تا پایین کاغذ روی در را بیشتر نمی توانست بشوید. همان کاغذی که بزرگ رویش نوشته بودند «توجه! لطفا درب را ببندید!». شانس آوردیم آدم بودیم وگرنه سر تا پایمان را با همان آفتابه قرمز آب می کشید. راه که می رفت، چکمه هایش صدای آب می دادند. 

با جارو خیسی هایی که تا وسط کتابخانه ریخته بودند را خشک می‌کرد. کارش که تمام شد، تازه فهمیدم یک جفت دستکش پلاستیکی زیر آن دستکش نارنجی هایش دارد. گویا آنها مال مرحله بعدی شست و شو بودند. اما نه. گره روسری سبز را از دور سرش باز کرد و با همان روسری صورتش را خشک کرد. در انعکاس شیشه ی رفلکس رو به رویش خودش را مرتب می کرد. موهایش، مردانه کوتاه بودند. هرچه از پشت میز کله کشیدم باز هم نتوانستم رنگ کفش هایش را ببینم. موقع رفتنش دوست داشتم بلند داد بزنم خسته نباشید! اما خنده امانم نمی داد‌‌‌.

 

#زینب_خیاطی

نیشابور 





دوشنبه 03/10/17

قطار

نگاهم را به تابلو اعلانات دوخته بودم. مسافران شیراز به مقصد اصفهان، زیر گذر شماره ی سه! عالی شد! از دور نگاهش می کردم. چمدانش از قدش بلند تر بود. دستم را به دسته سرد صندلی گرفتم و بلند شدم. چشم در چشم شدیم. نشناخت! البته انتظاری هم از ایشان نمی رفت. عینک آفتابی راه حل خوبی برای شناخته نشدن بود. دعا دعا می کردم قطار مان یکی نباشد. فقط دوست داشتم سریع تر خودم را به قطار برسانم. رو به رویم، دقیقا زیر تابلوی زیر گذر دو سبز شد اما خوشبختانه مسیرش زیر گذر شماره ی یک بود. چند قدم که جلوتر رفتم، از زیر گذر دوم بیرون آمد و مسیرش زیر گذر اول بود. تکلیفش با خدای خودش هم مشخص نبود. گم شده بود. تا او بخواهد مسیرش را پیدا کند، من به قطار رسیدم. بلیتم را برای کنترل تحویل دادم و از پله ها بالا رفتم. در کوپه را باز کردم که دیدم بعله! داشت تلاش می کرد تا چمدانش را به زور زیر تخت طبقه اول جا بدهد. نگاهش نکردم. «مثلا فکر کردی نمیشناسمت؟» طوری که انگار نه دیدم و نه حرفش را شنیدم، چشم غره ای بهش رفتم و کوله پشتی ام را کنارم نشاندم. «_شاید یادت رفته؟ بذار معرفی کنم! من آقای مهندس هستم!» ترم دو دانشکده مهندسی چلغوز آباد بود و خودش را خطاب می کرد آقای مهندس! بی اعتنا، بطری آبم را نوشیدم. ابدا حوصله اش را نداشتم. مشخصا قرار بود دوباره اتفاقات ده سال پیش را وسط بکشد. نادان بود. آخر حرف هایش به ضرر خودش تمام می شد! «..همونی که تو و رفیقات کل سه سال دبیرستان مسخره اش می‌کردین! همونی که کلی اذیتش کردین! یادته؟ یه بار منو از یقه از درخت آویزون کردین و همه پولامو برداشتین و جزوه هامم پاره کردین و..»همینطور ادامه می داد. چطور خودش از یادآوری آن روزهایش خجالت نمی کشید؟ « تازه شم! الان که دیگه کاره ای شدم دستمم توی جیب خودمه!» با همان خر‌خوانی و چاپلوسی هایش به جایی رسیده بود. ادامه داد:« شنیدم هنوزم از بابات پول تو جیبی می گیری؟ آره؟» زیادی داشت روی مخم می رفت. .« _حالا دیدی؟ چقد بهت گفتم این کارا آخر عاقبت نداره بچه نکن نه برات نون میشه نه آ-» با شتاب سمتش حمله ور شدم و همانطور که یک دستم روی دیوار پشت سرش بود از بالای سر با اخم نگاهش کردم. صدایم را پایین آوردم:« ببین جوجه کوچولو! همین الانم اگه حرف اضافه بزنی کافیه اراده کنم؛ جوری از قطار آویزونت می کنم که تا خود اصفهان مثل پرچم تکون بخوری! تازه یه غذا اضافه تر هم گیرم میاد!»

_تو نمیتونی کاری بکنی من بادیگارد دارم.
آن وسط بد چیزی پرانده بود. خودش هم نمی دانست چطوری جمعش کند:« ر..راست میگم! همین کوپه بغلیه! اگه باور نمی کنی خودت برو ببین!» هر دویمان می دانستیم دارد خالی می بندد. آن همه اصرارش را نمی فهمیدم:« چیه؟ نکنه می ترسی بادیگاردم بگیرتت و تلافی همه کارایی که باهام کردی رو سرت در بیاره؟»
 از کوپه بیرون آمدم؛ نه گذاشتم و نه برداشتم. دستم را به دستگیره در کوپه گرفتم و چنان با شتاب به سمت راست کشیدمش که در و دستگیره یکجا توی دستم بودند. نگاهم را آوردم بالا تا داد بزنم بادیگارد این جوجه کوچولو- که نگاهم با نگاه خانم هایی که جیغ می زدند و خودشان را زیر پتو و هرچه دم دستشان بود قایم می کردند گره خورد.«ـ اونجا چخبره؟» مامور قطار که صدای جیغ ها را شنیده بود از جلوی واگن دوان دوان می آمد. خواستم فرار کنم که دیدم جلویم در انتهایی قطار است. نه راه پس داشتم نه راه پیش.«ـ نوچ نوچ! چقدر بی فرهنگ!» این جمله را آن آقا، در حالی که سیگارش را توی راهرو فوت می کرد گفت. سمتش خیز برداشتم که دستی مرا از پشت کشید. مامور قطار، زیادی عصبانی بود. گفتم:«من باید براتون توضیح بدم!» 
ـ هر چیزی که لازم بود رو با چشمای خودم دیدم جناب! دیگه کارتون به جایی رسیده که به ناموس مردم-
مامور قطار که خِرَم را گرفته بود مجال ایستادن بهم نمی‌داد:«شما تا خود اصفهان میای پیش خودم می‌شینی که دیگه هوس اینکارا به سرت نزنه!» 
_ باور کنین اشتباه می کنین! من اصلا متوجه نشدم که اون کوپه مخصوص بانوانه!
_ بله جناب؛ منم اگه تو قطار عینک آفتابی بزنم نمیتونم نوشته به اون گنده ای رو بالای در کوپه بخونم. در ضمن در کوپه هم آسیب دیده. برای اینکه بتونی از قطار پیاده شی خسارتشو باید پرداخت کنی! 
عینکم را از روی صورتم برداشتم. پسرکِ چهار چشمِ نیم وجبی از آن پشت برایم شکلک در می آورد. همانطور که می رفتم دستم را سمتش به نشانه له کردن مشت کردم. عینکش را با یک انگشت عقب داد و در کوپه را بست.
#زینب_خیاطی
نیشابور 




دوشنبه 03/10/17

گمبرون


روی تابلو نوشته بود:«به بندر عباس، خوش آمدید» بالاخره رسیدیم. از مرکز شهر، به سمت هتل حرکت می کردیم. خیابان های شهر، صمیمیت ماشین ها را کمتر می کرد. بر خلاف مردمش! عشق را می شد از چشم هایشان نوشید‌. حتی از پنجره ماشین که نگاهشان می کردی، لبخندشان را نمی دزدیدند. سمت چپت را اگر نگاه می کردی، دریا کنارت جریان داشت. یک پیاده رو سنگی، فاصله کمی بین خیابان و شن های ساحل انداخته بود. و بعد، دریا بود و دریا بود و دریا! برای شنیدن صدایش، شیشه را پایین دادم. ریه هایم، سنگینی هوا را حس می کردند. هوا، بو داشت. بوی شرجی که به عطر دریا آغشته شده بود. صدای مرغ های دریایی که روی آب شناور مانده بودند، از آنجا هم شنیده می شد.

از صف پاساژ ها که گذشتیم، بالاخره به هتل مان رسیدیم. انتظاری غیر از این هم نمی رفت. شهری بود برای خودش!
از دوستانم شنیده بودم اگر به بندر عباس سفر می کنید، حتما سری به معبد هندوها بزنید. ارزشش را دارد! راست می گفتند! ورودی معبد، سمت چپمان، یک رستوران غذا های محلی بود. خانم ها بُرکه روی صورتشان بسته بودند. چادر محلی های نازکشان، جعبه مداد رنگی بودند! همان‌قدر رنگی رنگی! لباس و شلوار های محلی خانم ها، ترکیبی از گلدوزی و منجوق های دست دوزی شده روی پارچه ساتن بودند. روی صندلی های چوبی بزرگ نشستیم و به بالشت های گرد، تکیه دادیم. اسم های جالبی توی منو می دیدم. نان تیموشی، پکاره، ؛حواری ماهی و میگو هم که پایه ثابت منو بودند. آن خانم خمیر را روی تابه ای آهنی و گرد پهن می کرد و رویش پنیر و تخم مرغ می زد. آخر سر هم یک سس قرمز رویش ریخت که خودش می گفت اسمش سوراغ است و اصلا سس نیست! می گفت از خاک سرخِ هرمز می سازندش. هرچه بود خوشمزه بود. پس از اینکه نان تیموشی هایمان را خوردیم، وارد معبد شدیم. آقای راهنمای معبد می گفت آن قدیم تر ها، که هندی ها برای تجارت این طرف ها زیاد می آمدند، به دلیل سفر های طولانی اینجا هم برای خود زندگی دست و پا می کردند. ازدواج می کردند و حتی معبد می ساختند! مثل همانی که ما درش بودیم. معبد اتاق اتاق بود و در هر کدام، مجسمه های سنگی بزرگی بودند که الهه های هندی بودند. برای تمامی عناصر طبیعت و هر چیزی که فکرش را بکنید الهه داشتند! الهه های عجیب غریب اما با شکل و شمایل انسان. قسمتی از معبد، موزه ای بود از زیور آلات و ابزار آلات و خلاصه، اشیاء به جا مانده از هندو ها! درِ ورودی موزه خیلی کوتاه بود. گویا هندی ها معتقد بودند اگر زمانی که می خواهی وارد معبد بشوی، حواست نباشد و سرت به جلوی در بخورد، این یعنی تو خیلی خوش شانسی هستی و قرار است اتفاق خوبی برایت بیفتد!

#زینب_خیاطی
نیشابور





دوشنبه 03/10/17

برای سوگواری ات، خامو...ش!

 

از آن بالا، می شنیدم. شهر، دهان گشوده بود. آن پایین، برای یک ماشین بوق می زدند. لابد دوباره یکی از این ماشین ها، می خواست از فرعی به اصلی بپیچد. بسوزد پدر تجربه! خوب این آدم ها را می شناسم. آن قبلا ها که هنوز سویی داشتم، پرنده ها را می دیدم. گنجشک ها، کبوتر ها. اما دیگر بودن شان را نمی شنوم. تنها سه چهار تا کلاغ سالی یکی دوبار برای شادی دلم می آیند و غار غار می روند. از دست این آدم ها! «تق تق تق..» باز هم، عصای چوبیش میهمان سطح آهنی شده بود. تنت سلامت باشد مرد! صد سال دیگر هم رهگذرم باشی!‌ساعت آن خانم، زنگ نخورده بود. نا منظم راه رفتنش را می شنیدم. عجله داشت! کتاب هایش پخش زمین شدند. صدایش آمد! خانمی پلاستیک دستش را خش خش کنان روی زمین گذاشت. به کمکش رفت. صدای تشکر کردن می آمد. چند ساعت بعد، دختر بچه ای می خندید. با دوستش برای بالا آمدن از پله ها مسابقه گذاشته بود. پاهایش را محکم روی پله ها می کوبید تا برنده شود. «- اول! من زودتر رسیدم.
- نه خیرم تو هولم دادی!
- اصلا حالا ببینیم کی زودتر می رسه خونه!».
**
شکافته شدن باد را، می شد شنید. مشخص بود خیابان خلوت است. آن آقا که خریدار آهن آلات بود، نبود. تقاضای آن دست فروش برای خریدن عروسک هایش شنیده نمی شد. کم‌کم، شهر داشت رو به خاموشی می رفت. کلاغ ها را نمی شد شنید، خواب بودند. کل شهر، خواب بود. اما من، بیدار بودم. پاها، برای بالا آمدن از پله ها، خیلی خسته بودند. آهسته می آمدند. چند قدم، نزدیک ترم آمدی. اول که صدای کشیده شدن پایت روی سطح آهنی را شنیدم، فکر کردم پاکبان است! او، وقتی که آدم خوب ها و آدم بد ها خواب اند، می آید. او، رهگذر شبانه من است. اما حالا تو اینجا چه کار داشتی؟ این موقع شب؟
به وسط پل که رسیدی، جلو تر نرفتی. «هق هق..» آن صدای غمگین را سخت شناختم. تق تق نبود. خش خش نبود. ویولن آن مرد که همینجا، زیر همین پل می نواخت هم، ساکت بود. صدای تنهایی ات را، می شنیدم. صدای قلبت را:« واجب تر از سلام، انسان بودن است. این است که عشق بورزی. این است که احترام بگذاری! اما بازهم، سخن را با سلام آغاز باید کرد.. سلام!..»
غم، در حروفت می رقصید:«
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا، همه صدا
شب، گیج در تلاطم امواج..»
گوشم به شعری که می‌خواندی، آشنا بود.
:« ..و مرد می رود
و باد همچنان...
امواج، بی امان،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم .
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب..»
می شنیدمت.:«هم رنگ دلم، هم رنگ لباسم، برگ هایی سرخ و نارنجی روی زمین می ریزند. این لکه کثیفی، با هیچ جارویی از دل شهر پاک نمی شود. باید، دل را به دریا سپرد..» صدا آمد اما، صدای پایت نبود. صدای اشک هایت هم، نبود. صدایش بیشتر بود. زمین خوردی؟ نه نه! صدایش دور تر بود. صدایش محکم تر بود. صدایش.. نمی دانم شاید چیزی شکسته باشد. مثلا استخوان؟... کمک می خواهی؟ نگران نباش! پاکبان، هر شب این خیابان را تمیز می کند. حتما به کمکت می آید! او با آدم ها فرق دارد! خیلی مهربان است. آن زمان که جوان تر بودم، می دیدم که چگونه با دقت این بالا، آن پایین، همه جا را تمیز می کند. او همیشه می خندد. حتما، حتما اگر ببیند گریه می کنی تو را هم می خنداند. شاید... اصلا شاید در آغوش پاکبان افتاده باشی! شاید او تو را به خانه اش ببرد. شاید با هم رفته باشید یک جای بهتر! نمی توانستم ببینم.‌ فقط می دانم، فقط می دانم آن صدا که زیر پل ایستاد، شنیدنش، همیشه مرا مضطرب می‌کند.
از آن شب به بعد، دیگر کسی، جاروی پاکبان را نشنید. نبودنش را کل شهر، حس می کند. نامه همینجا، روی پل؛ مانده است. گواه من صدایی است که هنوز هم می شنوم.

 

#زینب_خیاطی
نیشابور





دوشنبه 03/10/17

توصیف چهره


1- ابرو هایش گره کور خورده بودند. توی عمرش یک بار هم نخندیده بود. از روی دیوار، مستقیم، به من نگاه می‌کرد. بر خلافِ عسلی تیره چشمانش، می شد با نگاهش گوش ببرد. همان قدر تیز! انتهای بینی اش به سبیل مستطیل شکلش ختم می شد. از رو به رو نگاهش می کردی، می توانستی هر دو گوشش را هم زمان ببینی. فرق موهایش از این گوش تا آن گوشش کشیده شده بود.
***
2- از روی‌ چهره نمی توان سنش را تشخیص داد. اگر مو هایش را رنگ نکند، انگار به پر کلاغ آرد زده باشند. پیر مردِ شصت ساله، پوستش از دوستداران پنج ساله اش هم صاف تر است. چشمان درشتش، خواب ندارند‌. انگار گونه هایش را از دو طرف کشیده و به گوش هایش دوخته اند. با لبخند هایش می گرید.
***
دَم‌بُر
3- شال سفید پیچیده شده دور سرش، موهای کم پشتش را پوشانده است. گوش هایش به سرش چسبیده اند. قد ریش های فرفری اش از موی دختر بچه هایی که سر می برد، بلند تر است. بر خلاف دلش، سیاهی چشمانش، روشن است. با نگاهش هم، آدم می کشد.

#زینب_خیاطی
نیشابور





سه شنبه 03/10/4

استادان و نااستادانم 3

1.
در کلاس را باز کرد. مثل همیشه مانتو سبز بلندش را پوشیده بود. موهای فرفری اش جلوی مقنعه اش را بالا نگه داشته بودند. اگر یادش نمی آوردیم، سلام نمی کرد. کیف مشکی بزرگش را بی توجه روی میز رها کرد. بالای منبر رفت:« واقعا آدما باید یکمی منصف باشن. شما هر کاری الان بکنین، دل بشکونین، چند سال دیگه به خودتون بر می گرده..» ادامه اش را برای بار هزارم می شنیدیم:« من یه بار رفتم دکتر پوست فقط میخواستم برگه آزمایشمو نشون بدم، رفتم تو فقط کاغذو نگاه کرد گفت مشکلی نداری خانم میتونی بری. اومدم بیرون کل پول ویزیتو ازم گرفت. حالا اون پول که چیزی نیست. آدم باید منصف باشه! خب حالا کتاباتونو جمع کنین برگه بذارین..»
پانصد تست از کتاب کار فیزیک مشخص کرده بود و ادعا می کرد فقط از همان ها سوال آورده است. به خیال خودش سوالات امتحان را لو داده بود! بعد از امتحان سر کلاس نشست تا برگه ها را تصحیح کند.
به آخرین برگه که رسید، زنگ خانه خورد. دوستم برای تصحیح برگه اش اصرار کرد. کار خانم نون-الف که تمام شد، سرش را بالا آورد :«همش پونزده تا تست بوده سوالا و جوابا و همه چی مشخص؛ این چه نمره ایه! این چه وضع درس خوندنه! نمی دونم تو خنگی یا چی! تو فقط صندلی یه نفر دیگه رو تو این مدرسه پر کردی!» او هم مثل من پانزده سال سن بیشتر نداشت.اگر من جایش بودم، نمی دانم قرار بود چه بشود. نمی دانم می توانستم باز هم سر کلاس هایش بنشینم و به نصیحت های تو خالی اش دل بدهم یا نه. تنها می دانم که تمام ساختار ذهنی ام فرو پاشید. آن روز خیلی تلخ برایم جا افتاد که منصف بودن تنها به حرف و لغت نیست.


2.
«سلام دخترا!» صدایش زودتر از خودش وارد کلاس می شد. کیفش‌ را روی صندلی گذاشت. پشت به میز ایستاد و خودش را بالا کشید.هر جایی می نشست غیر از صندلی. آخر صندلی برای نشستنش میخ داشت! :« حال و احوال تون چطوره؟ ... جزوه هاتون رو بذارین منم تا موقع این شکل رو براتون روی تخته می کشم.» زنک اول روز اول هفته! واقعا خسته بودم. من خمیازه داشتم اما آتشش دامن کنار دستی ام را گرفت. خانم مقدمی که در انعکاس نور روی تخته سفید زیر نظر داشتمان، طوری که انگار موبایل دستمان دیده باشد، برگشت. چشمانش را ریز کرد:« کی خمیازه کشید؟» نمی توانست بی حالی را سر کلاس های درسش تحمل کند. از خنده بچه های کلاس مشخص بود که همه می دانستند قرار است چه در انتظارش باشد. :«خودت بلند میشی میای یا شلنگو از تو حیاط تا اینجا بکشم؟» همیشه می گفت فیزیک خودش به تنهایی درس خشکی است. اگر من هم از این کار ها نکنم، ابدا قرار نیست علاقه ای به آن نشان دهید. دوستمان را تا وسط حیاط بردیم. خانم مقدمی شلنگ را از توی باغچه برداشت و سر تا پایش را خیس آب کرد. از رفتار هایش نمی توانستی سنش را بفهمی. پایه ی هر کاری و بسیار شوخ طبع، و در حین حال، مودب و محترم! :«تا دوست تون خشک میشه اینم بهتون بگم بچه ها لطفا جلسه آینده همه تون یکم پول همراه تون داشته باشین. آقای فلانی قبول زحمت کردن از سوپری جلوی مدرسه واسمون چیپس و پفک بخرن.» یک زنگ فیزیکِ پفکی! تنها دو هفته لیاقت دانش آموزی از ایشان را داشتم؛ اما به واسطه ی همان دو هفته، قرار است تا همیشه علاقمند به فیزیک بمانم.


#زینب_خیاطی
نیشابور





سه شنبه 03/10/4

نامه نگاری 1

یه سلام و صبح به خیر خیلی گرم به شمایی که بسیار دوست داشتنی قلبم هستی!
حالتان چطور است؟
نان ها را برایت برشته کرده ام. ظرف کره توی یخچال است. شیشه ی مربا و شکلات هم روی میز هستند و همه چیز برای صبحانه مورد علاقه ات محیا ست. نوش جان! عصرانه ات را هم کامل بخور. برایت توت فرنگی شسته ام. نارنگی هم خودت زحمتش را بکش. لباس هایت را هم اتو کرده ام. گل رز روی میزت هم یک عذر خواهی برای اینکه مامان نتوانست روز تولدت را کنارت باشد. خاله سپیده قبول کرده تا یک ساعت زودتر شیفتم را تحویل بگیرد. خودت می دانی اگر نمی رفتم، عذاب وجدانِ کسانی که فقط به دست مادرت خوب می شوند جفت مان را ول نمی کرد. شب منتظر مامان باش! قول می دهم در مسیر خانه از کیک تولدت اندازه ای که صورتت خامه ای شود، چیزی باقی بگذارم.
برای تبریک تولدت هم باید بگویم مامان از بودنت خیلی خوشحال است و برای بار نمی‌دانم چندم خدا را برای داشتنت شکر می کند. تولدت مبارک؛ کوچولوی 18 ساله ی مامان!

پ.ن: راستی! کادوی تولدت توی کمد است. بیشتر از این منتظرش نگذار.

 


#زینب_خیاطی
نیشابور





سه شنبه 03/10/4

زادگاه

کفش ها، مزاحم بودند و حالا؛ پایم نرمی شان را حس می کند. رد پاهایم، مسیرم را امضا می کنند؛ روی زمینی که همیشه نم دارد. باد موهایم را دعوت به همراهی می کند. پیراهنم دست شان را می‌گیرد. نزدیک صبح است و او دور تر شده است. کنارش می نشینم؛ روی ماسه ها. آرامش می نوازد. عروس دریایی به سازش می رقصد و من، متولد می شوم. اینجا؛ زادگاه من است. من زاده ی موجم و در چشمان ماهیگیر اسیر.


#زینب_خیاطی

نیشابور





   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز