سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوشنبه 03/10/17

گودال بلند

 از دور خود شهر مشخص نبود اما از نزدیک مشخصا زیبا بود.
گارد ریلی که دوطرف جاده را جدا می‌کرد، در ورودی شهر جای خودش را به بلواری داد که در خودش پارک و درختانی با شکوفه های صورتی جا داده بود.
در سمت راست اتوبان، ساختمان های بلند، یک دریاچه مصنوعی را محاصره کرده بودند. یک تالار مثل یک بزرگتر دریاچه را در آغوش گرفته بود تا از ساختمان ها نترسد ،  پایین همه ساختمان ها از بستنی و آبمیوه فروشی پر شده بود.
تالار کلاه خودی روی سقفش داشت تا از خودش محافظت کند و جلویش درخت ها به صف شده بودند تا امنیت را تامین کنند. نرده ها هم سلاح آنها بود.
مردم دریاچه را به هر بهانه ای طواف می‌کردند. یکی می‌خواست غذایی که خورده هضم شود. شخص دیگری را سگش می‌کشید. و فردی که به راحتی رضازاده را روی سر بلند می‌کرد، می‌دوید تا لاغر شود.
از دریاچه که گذر کردیم. به کمک تابلوها چیزی که به دنبالش بودیم را پیدا کردیم. بلندترین برج آجری جهان، برج قابوس.
 در محوطه پایین برج پارکی بود که قبل از خودش چشممان را گرفت. چند حوض آب که تصویر برج را منعکس می‌کردند جای خوبی برای عکاسی بود. خستگی راه را روی چمن ها به در کردیم بوی نم و رطوبت خستگی را از جانمان کند و باعث شد اشتیاقمان برای دیدار برج دوچندان شود.
قبل از این هرجایی که می‌رفتیم تا می‌فهمیدند توریست هستیم، بیشتر از مردم بومی از ما پول می‌گرفتند ولی در گنبدکاووس جریان فرق داشت. مامور فروش بلیط تا لباس های کردی مان را دید، برای بازدید برج هرکاری کردیم
پول نگرفت.
برج روی تپه ای بود که پله ها دوره اش کرده بودند. هنگام بالا رفتن از پله ها تابلو هایی که داخل محفظه ای کنارمان روی دیوار گذاشته بودند چشمم را گرفت. عکس هایی قدیمی از زمانی که دور برج پر از ساختمان های کوتاه و بلند نبود و از تمام نقاط شهر می‌توانستی آن را ببینی. اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد، صفی طولانی از مردم بود. همه روی سکویی دایره شکل می‌ایستادند، صداهایی از خودشان درمی‌آوردند و ذوق می‌کردند . منتظر ماندیم تا نوبتمان شود روی آن که ایستادم هرچه می‌گفتم را خودم می‌شنیدم و به نوعی صدا به خودم برمی‌گشت. در حالی که اطرافیان به صورت عادی صدای من را می‌شنیدند، احساس میکردم درون اتاقی شیشه ای هستم که صدایم به بیرون نمی‌رود. راهنمای برج می‌گفت آن نقطه و برج طوری واقع شده اند که صدا به برج می‌خورد، منعکس می‌شود و به خود ما برمی‌گردد.
قبل از وارد شدن به داخل برج دوری حول این استوانه با سر مخروطی زدم.
خیلی جالب بود! با خودم فکر می‌کردم چطور چنین سازه عظیمی را در آن زمان با آن امکانات ساخته اند.
از آن پایین مشخص نبود اما سرم را که بالا آوردم تا کلاهک مخروطی بالای برج را ببینم گردنم درد گرفت.
کتیبه های روی برج کنجکاوم کرد. روی تابلویی که روی زمین و به صورت مورب گذاشته بودند متن آنها وجود داشت: ذکر ها و آیاتی عربی مثل لا اله الا الله و الله اکبر.
روی تابلو راهنما ارتفاع دقیق برج 55 متر گفته شده بود.
راهنما درب چوبی چروک برج را با یک دست هل داد، صدای قیژ درب فرتوت همراهش باز شد. درون برج چیز خاصی نبود ولی در آن که راه می‌رفتی در کنار بوی نم صدای پا می‌شنیدی. انگار این برج نبود و آن زمان استودیو موسیقی ساخته شده بود. اما نظر راهنمای برج متفاوت بود انگار ارتفاع گنبد خیلی از سطح دریا پایین تر بوده و هست و به همین دلیل کیکاووس دستور ساخت این برج را داده بوده تا مسافران و کاروانیان از فواصل دور هم گنبد را ببینند.
از قبل شنیده بودم که گنبد  شهر 72 ملت است و برایم سوال بود که یعنی چه؟
به بازار که رفتیم برای یک آقایی که کلاه پشمی ترکمنی به سر داشت بار آمده بود همسایه دکانش از مغازه بیرون آمد و با لحجه ترکی پرسید:غفار کمک میخوای؟ و باهم شروع کردند به خالی کردن گلیم های دستبافت ترکمنی.
دیگر آفتاب بالای سرمان بود، صدای شکمم در آمده بود. همینطور که در بازار مثل شکارچی دنبال چیزی برای خوردن بودیم، بوی نان و گوشت و سیب زمینی سرخ شده مارا سمت خودش کشاند. دورهایمان را زدیم دوباره برگشتیم سمت بو که از همان پارک پایین برج نشأت می‌گرفت. زنی دستفروش خمیر هایی را با وردنه صاف و لای آنرا با گوشت و سیب زمینی و دیگر مخلفات پر می‌کرد و آنها را تا میزد و روی پیکنیک سرخ می‌کرد. به دلیل گرسنگی قید رژیم را زدم. بعد از خوردنشان گفت باز هم بورگ می‌خواهید؟ انگار صدای شکمم را می‌شنید یک بورگ دیگر گرفتم و به دنبال بقیه راه افتادم.
دیگر کم کم خورشید داشت ته می‌کشید.
پشت برج محوطه ی بزرگی پر از چادر های گنبدی شکل بود. نزدیک تر که شدیم متوجه شدم جنسشان حصیری است. داخل هرکدام از آنها چیز های مختلفی برای دیدن و خریدن بود. چادر اول می‌توانست ته بندی که کرده بودیم را کامل کند.
 برنجی قرمز رنگ شبیه به استانبولی با تکه های گوشت رویش  که به آن (چِکدِرمِه) می‌گفتند. چادر بعدی لباس های سنتی ترکمنی داشت. فروشنده هم که زنی جوان بود از همان ها به تن داشت. برآمدگی زیر روسری محلی اش توجهم را جلب کرد. بعد از صمیمی شدن با فروشنده متوجه شدم که زنان ترکمن زیر روسری هایشان که به چارقد معروف بود، حلقه ای پلاستیکی با روکش پارچه ای یا مخمل می‌گذارند تا نشان دهند که ازدواج کرده اند. یکی از آن حلقه ها که به آن (آنِق) می‌گفتند و یک چارقد خریدم.
چادر بعدی بهترین جا برای ثبت خاطرات سفرمان بود. مردم در آنجا با لباس های محلی ترکمنی عکس می‌گرفتند بعد از گرفتن عکس های تکی و گروهی از همان آقای خوش خنده عکاس راجع به جایی برای ماندن سوال کردیم، که عصبانی شد و گفت شما مهمان ما هستید. اگر جای دیگری بروید ناراحت می‌شوم و مارا به زور به خانه شان برد. صبح زود با اصرار آقا مراد عکاس، راه افتادیم سمت جنگل گلستان. حدودا دوساعت در راه بودیم تا به آن بهشت رسیدیم. درختان در هم تنیده جاده را بغل کرده بودند و تونلی از جنس برگ های سبز تشکیل داده بودند. تابلوهای کنار جاده نشان می‌داد که آنجا تنها نبودیم و خرس ها و یوز پلنگ ها تماشایمان می‌کردند. در تفرجگاه (بِسکی) توقف کردیم. که به یاد دکتر (غلامعلی بِسکی) که بیشتر عمرش را در جنگل گلستان سپری کرده بود، نامگذاری شده بود.
درون تفرجگاه موزه حیات وحش هم بود که حیوانات مختلف گلستان را از قبیل خرس و یوز پلنگ و عقاب را  به صورت تاکسی درمی ملاقات کردیم.
با تلاش های فراوان توانستیم آن روز از تعارف ها فرار کنیم و به سنندج برگردیم.

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





دوشنبه 03/10/17

بوی سیاه


یک هفته میشد که نیامده بود.
دلم پر می‌کشید که دوباره ببینمش و با اینکه می‌گوید سر و رویش کثیف است در آغوش بگیرمش.
آن بوی ذغال سنگ را به هر عطری ترجیح می‌دهم.
آخرین باری که برای تفریح رفتیم بیرون. سیزده بدر پارسال بود که آنجا هم بابا نبود. یادش بخیر آش رشته درست کردیم اگر بابا بود حتما آنرا پر از فلفل می‌کرد.
از مدرسه برای کمک به خیریه پول خواستند، به مادر که گفتم آهی کشید:دخترم مگه وضع خودمونو نمی‌بینی؟ دیدی اونروز آقای اشرفی اومده بود؟
_آره، ولی خب مامان...
_ولی و اما نداره یخورده درک کن خب الان هرچی داریم باید بدیم واسه اجاره و الا...
_می‌دونم مامان می‌دونم ببخشید!
اتاقم جایی بود که در این مواقع به آن فرار می‌کردم.
آنقدر که بالشم خیس شده بابا نور را ندیده.
خودش می‌گفت با واگن های قطار جابجا می‌شوند خوش به حالش سرکارش شهربازی زیرزمینی دارد.
کاش بابا زودتر می‌آمد با آقای اشرفی صحبت می‌کرد تا مادر مجبور نشود روزها که من مدرسه ام برود خانه پارمیدا، همکلاسیم که هرسال کیف و لباس های نو می‌خرد.
 آن روز صبح دوباره موقع پوشیدن کفش‌هایم بندهایش را که کشیدم،دیدم که جلویش باز شده. مامان که بالای سرم بود گفت امروز را سر کنم و قول داد بعد از ظهر آنها را کفاشی ببرد.
نمیدانم چندمین دفعه بود اما برای همین هم خوشحال بودم.
زنگ تفریح گوشه حیاط و روی نیمکت کنار آبخوری تنهایی مشغول خوردن نان و پنیری بودم که مامان درست کره بود. باز مثل همیشه سر و کله پارمیدا و السا پیدا شد. مطمئن بودم اگر کفش هایم را ببینند میخواهند مسخره کنند برای همین پاهایم را زیر نیمکت جمع کردم و ساندویچم را توی جیب مانتوم گذاشتم تا به آن هم گیر ندهند.
 پارمیدا هم مثل من از بوفه مدرسه خرید نمی‌کرد و به جایش از فروشگاه روبروی مدرسه با پول تو جیبی اش همیشه خوراکی هایی می‌گرفت که همه انگشت به دهان می‌ماندند.

گاهی اوقات کمی هم از آنها به السا می‌داد برای همین السا همیشه پیشش بود.
_چرا گذاشتی جیبت؟ امروز مامان جونت چی واست گذاشته؟ بزار حدس بزنم! مثل همیشه نون لواش و پنیر.
و با السا زدند زیر خنده.
انگار از مسخره کردن دیگران لذت می‌برند.
بلند شدم که بروم. کفشهایم را دیدند. کار دست خودم دادم حالا باید تمام زخم زبان هایشان را تحمل می‌کردم.
فقط دستشویی می‌توانست نجاتم دهد.
زنگ آخر هنر داشتیم با اینکه همیشه بهتر از بقیه و دیرتر نقاشیم را می‌کشیدم اینبار سرسری تمامش کردم تا بتوانم زودتر وسایلم را جمع کنم.
زنگ که خورد با تمام توانم دویدم تا زودتر ببینمش.
 تا به حیاط مدرسه برسم چندباری قلبم میخواست از سینه ام بیرون بزند. اولین بار بود می‌آمد دنبالم.
 جلوی در منتظرم ایستاده بود، خستگی را در شانه های افتاده‌اش میشد دید.
دویدم سمتش، من را که دید زانو زد و بغلم کرد.
گرم ترین جای جهان بود کاش زمان نمی‌گذشت.
وقتی بغلش بودم، پارمیدا که داشت تلاش می‌کرد سوار ماشین بلندشان بشود. داد زد باباش لاک مشکی زده. خداروشکر بیشتر بچه ها نمی‌شناختنم، ولی السا که داشت از کنارمان رد میشد، زد زیر خنده و گفت باباشه یا مامانش.
اگر بابا جلویم را نمی‌گرفت میرفتم و موهایش را از ته میکندم.
کاش بابا جای دیگری کار می‌کرد. اینطوری دیگر همیشه دست و رویش سیاه نبود من بیشتر می‌دیدمش.
فردا صبح را قول داده من را پشت دوچرخه اش سوار چند و به مدرسه برساند ولی انگار باز هم یادش رفته بود، صبح چه بیدار شدم رفته بود.
مامان گفت که بابا رفته تا به همکارانش کمک کند!
همکارانش؟ مگه آنها بدون بابا نمی‌توانستند کار کنند؟ یعنی بابا انقدر قوی بود؟
هرچه از مامان پرسیدم جواب درستی نداد.
پارمیدا به مدرسه نیامده بود. ظهر که برگشتم مامان روبروی تلویزیون به پشتی تکیه داده بود و صورتش مثل صورت من وقتهایی که بالشم خیس می‌شد شده بود.
 _مامان مگه چی نشون میده که انقدر ناراحتت کرده؟
_هیچی دخترم هیچی!
و صورتش را پاک کرد.
_نخیرم بزار ببینم اصلا!
اخبار داشت جایی را نشان می‌داد که خراب شده بود.
_مامان اینکه انقدر ناراحتی نداره زلزله همه جا میاد دیگ!
_می‌دونم دخترم ولی خب اونام آدمن دیگه!
_ آره ولی خب گریه نکن دیگه ببین و الا منم گریه میکنما؟
_باشه دخترم مدرسه چطور بود؟
_ هیچی مثل همیشه.
_چخبر از پارمیدا اومده بود؟ حالش خوب بود؟
_نمی‌دونم نیومده بود. تو رفتی خونشون از من میپرسی؟

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





دوشنبه 03/10/17

توصیف چهره

1.

صورتش را انگار گرفته و کشیده اند.
موهای بلند خرماییش تا زیر گوش هایش آمده. دماغش هم انگار با صورتش کشیده شده که انقدر تیز شده.
نمی‌دانم چرا اما هم کارهایش، هم قیافه اش با حرف گزارشگر عرب که او را ساحر الایرانی خطاب می‌کرد، مطابقت دارد.
برخلاف ابروهای پیوندی تو هم رفته اش کم سر و صداست اما تا وقتی که همه چیز آن طور که می‌خواهد، باشد.
دهن گشادی ندارد حتی انگار لب پایین هم ندارد ولی زبان تیزی دارد.
نقاش هم نیست اما هنرش را خوب بلد بود.
مشهد هم نیست اما شماره هشتم است.
موهایش را که به پشت شانه کرده، پیشانی بلندش بیشتر به چشم آمده.
رنگ مورد علاقه اش هم مثل زبانش سرخ است.


2.

از گوش‌هایش به عنوان آینه بغل استفاده می‌کند تا از پشت هم حواسش به مخالفانش باشد.
این سوال قلقلکم می‌دهد که چه شامپویی برای ریش هایش استفاده می‌کند چرا از آن به موهای سرش نمی‌زند؟
شاید هم خون هایی که خورده ریش هایش را پرپشت کرده!
پیشانی اش قابلیت این را دارد تا از آن به عنوان تخته در جلساتشان استفاده کند.
چشم هایش این جمله که چشم رنگی ها قابل اعتماد نیستند را ثابت می‌کند.
دماغش شبیه لوله پلاستیکی که زانویی خورده باشد خم شده و آمده رو به پایین.
خیلی دوست دارم بدانم با این قیافه معصومی که لب هایش را روی هم گذاشته با آن کت شلوار دست به سینه نشسته دارد به کشتن چه کسانی و غارت کجا فکر می‌کند؟
از بس درگیر کار و بار کشتار بوده به نظر یادش رفته وقت بگیرد و ابرو بکارد و ریش هایش را مرتب کند.
ای کاش بنده خدا انقدر سرش شلوغ نبود و کمی هم
به جای مردم به فکر خودش بود.

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





دوشنبه 03/10/17

شوخی

این آخر هفته رفته بودیم عروسی وحید پسردایی بابا. یک ماهی می‌شد که واسش ذوق داشتم چون طبق تجربه قبلی میدونستم که شاهرودی ها عروسی های خوبی می‌گیرند. اما این یکی فرق داشت. قرار بود ظهر به تالار و شب به باغ بریم.  

ظهر مجلس خیلی رسمی و با سلام و صلوات سپری شد و اونطوری که انتظارش رو داشتم نبود . بعد از ظهر زودتر از بقیه با بابا و دایی اش که پدر داماد بود و داداشم حسین رفتیم باغ تا وسایل پذیرایی و باقی کارها رو انجام بدیم به معنای واقعی کلمه انقدر از صبح این ور و آنور رفته بودم که نشده بود به شکمم برسم. شیرینی هایی که از کارتن درمی‌آوردم و روی ظرف ها می‌چیدم بدجور به من چشمک می‌زدند. بابا هرچند دقیقه یکبار چشم غره می‌رفت که نکند یکی از آن شیرینی های دانمارکی کم شود. دلم می‌خواست بگویم:بابا پدرت خوب مادرت خوب مگر مال توست؟! مال مفت را صاحب شده بود. خلاصه هرچه بیشتر کار می‌کردم، صدای معده ام بیشتر می‌شد.

بالاخره میز ها را چیدیم و یک کارتن شیرینی اضافه آمد که نقشه ها داشتم برایش.
مهمان ها که آمدند بابا و دایی رضا سرشان گرم شد و بهترین فرصت بود برای دستبرد زدن به شیرینی ها. در اقدام اول سر و کله بابا پیدا شد و گفت شیرینی ها رو دست نزنی ها! گفتم چشم و خودم را با گوشی سرگرم کردم. بابا که رفت خودم را برای حمله دوم آماده می‌کردم که این بار دایی رضا آمد و سرک کشید و باز هم نشد بالاخره برای بار سوم عزمم را جذب کردم و موفق شدم یک شیرینی دانمارکی را درسته بچپانم داخل دهانم تا کسی نیامده بخورمش.
در حال جویدنش بودم که متوجه شدم در باغ را می‌زنند.
هرچه با انگشت شیرینی را داخل دهانم فشار دادم نرفت پایین به ناچار با همان دهان پر در را باز کردم. یک نیسان آدم و یک نفر با لباس شبیه به پلیس روبرویم ایستاده بود که داشت تمام تلاشش را می‌کرد خودش را بلند تر از من نشان دهد اما نهایتا پاشنه پایش را که بلند می‌کرد ابروهایش به پیشانی ام می‌رسید . شکمش مثل سنگ فرز تیز بود و انگار با همان سنگ فرز سیبیل هایش را تراشیده بود که انقدر صیقلی شده بودند صورتش هم شبیه سنباده بود انقدر که جوش هایش را کنده بود.
گفتم بفرمایید که با صدای نه چندان مردانه ای گفت مجلس آقای میرحسینی؟ تایید کردم. گفت لطفا به صاحب مجلس بگید بیاد رفتم در آن بزن و برقص و داد و بیداد در گوش دایی رضا گفتم که دم در کارش دارند دایی بابا که آمد مردک پلیس نما گفت نه به خود آقای داماد بگید بیاد هیچی به هرسختی بود وحید را از لای دست و پا در آوردم و رساندم به دم در.
وحید روبروی مرد ایستاد اگر زیر پایش چهارپایه هم می‌گذاشت نهایتا پیشانی اش به شانه های داماد می‌رسید. مرد گفت:ها کن!
وحید با تعجب نگاه کردش و گفت: ها؟
ها کن ببینم وحید دوباره گفت:ها؟
مرد گفت: ها چیه میگم نفستو بده بیرون ببینم!
خنده ام را به سختی خوردم و گشنه تر شدم.
وحید ها کرد ولی به خاطر اختلاف سطحی که با مرد داشت نفسش نرسید خنده ام را بالا آوردم.
ولی انگار جریان شوخی نبود چون مرد گفت: تو که از همه بیشتر خوردی! سرباز اینو دستبند بزن! یکی از همان هایی که پشت نیسان بود آمد و دستبند فلزی را از جیبش در آورد خواست دستبند بزند اینجا بود که همه شوک شدیم.
دایی رضا مرد را کنار کشید حرف هایی را به او زد که نشنیدم. بابا هم رفت تا پادرمیانی کند. اما مرد از خر شیطان پایین نمی‌آمد. بعد از بابا نوبت خود وحید
بود تا با لحین ملتمسانه بگوید:آقا توروخدا امشب شب عروسیمه حالا بزرگی چنید و ببخشید ممنون میشم. مرد یکهو سوت زد همه ریختند داخل حیاط وحید انگار که روح دیده باشد شروع کرد فحش دادنشان و معترض بود به این شوخی که رفقایش با او کرده بودند.

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





دوشنبه 03/10/17

پت و مت

معلوم نبود با موهای بلند و بورش دختر است یا با هیکل درشتش پسر.آن طور که پارسا صدایش می‌کردند و مادرش می‌گفت انگار پسر بود.چهار یا پنج سال بیشتر از عمرش نگذشته بود که وارد کانون شد. همانجا بود که محمدعلی را دید. همانقدر که او شر بود محمدعلی آرام بود.نونهالی اش را در کانون و کنار مادرش سپری کرد. نوجوانیش را هم همینطور اکنون که دارد به جوانی نزدیک می‌شود همه در تلاشند تا در کانون نباشد ولی باز هم این دونفر ول کن کانون نیستند.

خدا می‌داند چه شد که این دو پسر بچه آبشان توی یک جوب رفت و شدند مثل یک جفت دمپایی لنگه به لنگه.
پارسا گنده و محمدعلی ریزه. محمدعلی لطیف و آن یکی خشن. مثلا وقتی در مسجد دعوا شد محمدعلی از ترسش می‌گفت بچه زدن ندارد و پارسا مشت بود که می‌خورد و می‌زد .البته که همانقدر که پارسا بی کله بود بی مغز هم بود این را شهریوری بودنش ثابت می‌کرد اما از آنور محمدعلی بود که به خاطر نمرات خوبش جایزه پشت جایزه می‌گرفت.وقتی پارسا کلاس های رزمی مختلف را امتحان می‌کرد محمدعلی از یک کلاس درس به آن یکی برده می‌شد.تنها نقطه مشترک آنها کانون بود و مخرج مشترکشان، به زور آمدنشان به آنجا بود یکی به خاطر مادرش که آنجا کار می‌کرد و آن یکی به خاطر خاله اش که آنجا عضو بود.درست است که به زور عضو شده اند اما حالا باید آنها را به زور بیرون می‌کردند ناسلامتی سنی از آنها گذشته بود و حالا موقع خدمت رفتنشان بود اما ولشان می‌کردی سر از کانون در می‌آوردند.

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





سه شنبه 03/10/4

استادان و نااستادانم 1

1. 

به خاطر تیغ جراحان 6ماه دیرتر از بقیه مدرسه را شروع کردم.

خانم آهنگری تمام زنگ های تفریح اردیبهشت را با من کار کرد. بوی عطرش هنوز وقتی دفتر مشق آن زمانم را باز می‌کنم مشامم را نوازش می‌کند. خانم آهنگری مثل مادرم که پرستار جسمم بود با آن مانتو و مقنعه مشکی اش پرستار ذهنم بود و با آن عینک طلایی نگاهبانم بود.
موقع تدریس جلویم می‌نشست تا موقع نگاه کردن به او گردنم اذیت نشود.
 اوایل از نگاه کردن به چشمان عسلی اش شرم داشتم. بعدها فقط وقتی درس را می‌فهمیدم که در آن عسلی ها حل می‌شدم.
در عمق چشمانش نوری بود که اکنون به زندگی ام می‌تابد.
چون انگشتر نداشت، بچه هم نداشت اما معلوم بود سختی های زیادی کشیده، این را چروک های گوشه چشمانش می‌گفت.
هنوز که هنوز است با اینکه بازنشسته شده صورت کشیده اش مثل قبل نورانی است.
وقتی جواب سوال ها را درست میگفتم روی سرم دست می‌کشید. دستانش مثل دستانم بعد از شستن با صابون بابونه، لطیف بودند.
در شروع زندگی همراهم بود و تمام ادامه اش راهم در کنارم نه، ولی در قلبم بود.

 

2.

یعنی واقعا تیتاپ ها را با مایع دستشویی درست می‌کردند؟!
چرا آقای شریفی این را گفت؟ چرا این را به ما کلاس دومی ها گفت؟ اصلا چرا آقای شریفی هیچوقت بوی خوب نمی‌داد؟
من به بوی سیگار حساسیت داشتم و هروقت او وارد کلاس می‌شد، سرفه امانم را می‌برید.
اوایل موقع کلاس خیلی تلاش کردیم تا چیزی بفهمیم ولی هیچکس هیچ چیزی از درس دادن آقای شریفی متوجه نمیشد و هرکس می‌گفت نفهمیده توهین و ناسزاهای جدید یاد می‌گرفت. آقای شریفی مثل بلایی ناشناخته به سرمان آمده بود.
پالتوی قهوه ای بلندش که قدش را کوتاه تر هم نشان می‌داد، در سرما و گرما تنش بود.
به نظرم تنها مزیت عینک ته استکانی اش کوچک تر نشان دادن دماغش بود. و الا همه می‌توانستیم نوشته های کتاب علوم را بخوانیم به جز آقای شریفی.
جلویش که می ایستادی هر لحظه امکان داشت دکمه وسط پیراهن راه راهش که پوشیده بود تا لاغر تر دیده شود، کَنده شود و بخورد به صورتت!
در کنار راستگو نبودنش، بی اعصاب هم بود! وقتی من به چاخانی که راجع به تیتاپ گفت اعتراض کردم مجبورم کرد کل کلاس حوصله سر برش را دو دست و یک پا بالا تحمل کنم.

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





سه شنبه 03/10/4

کلید سیاه

آره می‌گفتم :تا اومدم کلید بندازم و در مغازه رو باز کنم، یکی از پشت داد زد: وااای کمک...

برگشتم دیدم عه نسرین خانومه، همسایه بقلی که مانتو فروشی داره.
بنده خدا انگار موقعی که داشت از روی جوب رد میشد، کلیداش افتاده بود توی جوب! من خواستم با تیکه چوبی که گوشه خیابون افتاده بود یه کاری کرده باشم ولی کاری از پیش نبردم.
یه آقایی با سرو روی سیاه و یه کیسه روی دوشش داشت رد میشد انگار ماجرا رو دیده بود بدون اینکه چیزی بگه کیسه رو گذاشت زمین، خم شد و دست کرد توی جوب که معلوم نبود چند وقته که رفتگر به خودش ندیده. بعد از چندبار گشتن بالاخره کلیدهارو پیدا کرد و گرفت سمت نسرین خانوم که با دیدن امتناع نسرین خانوم روی زمین انداخت. کیسه اش را روی کول گرفت و راه افتاد سمت آشغالی اونور خیابان. قیافه نسرین خانوم دیدنی بود از خوشحالی نمی‌دونست چکار کنه دست کرد و از کیفش پولی در آورد و دوید تا بده به مرد. بعد از اینکه آمد مغازه ما کلیدهارو بشوره پول هنوز توی دستش بود.

 

#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس





سه شنبه 03/10/4

قفس

هرکس می‌آید و می‌رود اما این منم که باید هر روز چندین نفر را تحمل کنم. جمعه را با مرد سبیلو که می‌ترسیدم دکمه های پیراهنش کَنده شود و به چشمم بخورد، شروع کردم. نزدیک ظهر یک دختر بچه به اصرار مادرش میخواست به من پفک بدهد اما من که پفک دوست نداشتم، حالا چیپس باشد خوب است.دیگر از ظهر گذشته بود، شکمم سروصدا می‌کرد. بالاخره سروکله یک خانواده پیدا شد، باورم نمیشد در دستشان یک خوشه موز بود. با دیدنشان جان دوباره گرفتم بالا و پایین پریدم از شاخه و برگ درخت داخل قفس بالا رفتم برایشان دست تکان دادم. پریدم کنار میله ها تا دلی از عزا در بیاورم. اما فقط یک موز به من دادند. واقعا ارزش این همه پایکوبی را نداشت، حیف این انرژی.هرچقدر میگذرد احساس میکنم میله ها به من نزدیکتر می‌شوند. بعضی خانواده ها دلشان برای من میسوزد و با خود می‌گویند واقعا چرا باید حیوان داخل قفس باشد ولی همان ها چون من داخل این قفس هستم آماده اند به اینجا و بلیط خریده اند.شاید اگر دوستانم اینجا بودند یا به جای این تک درخت، درختان بیشتر بود و قفس هم بزرگتر بود اینجا قابل تحمل تر بود.غروب که می‌شود باز هم تنها می‌شوم.

 

#محمد_علی_کرد

گنبدکاووس

 





یکشنبه 03/9/18

متانویا

نه کور بودم، نه کر و نه لال.

اما از وقتی دیدمت انگار تمام اتصالات به مغزم از بین رفت و قلبم کنترل همه چیز را به دست گرفت.

شب ها را با خیالت تا صبح سر می‌کردم.

 روزها به امید داشتنت به هر دستوری چشم می‌گفتم.

تمام روز و شبم با تو سر میشد با اینکه در کنارم نبودی.

شاید اگر آن روز که برای شستن صورتت کنار رود آمدی و تو را دیدم دیگر تکرار نشود.

شاید دیگر هیچوقت حتی شبیه آن صورت نورانی خیس تو را نبینم.

شاید هیچ سلامی به گرمی سلامی که در دیدار اول به من دادی نباشد.

شاید خیلی کم توقعانه و بدون چشم داشت باشد اما من فقط دیدنت را به تماشای هرچیزی ترجیح می‌دهم.

اسمت را متانویا سیو کرده ام زیرا تو مسیر ذهن، قلب و زندگی مرا تغییر دادی.

تو مثل یک نور به زندگی تاریک من تابیدی اما وقتی که گفتی معشوقت نیستم تمام خاطره هایی که میخواستم با تو بسازم را ناخواسته نابود کردی.

من هیچ کاری برای اثبات حس خویش نکردم.

من هیچ راهی برای رسیدن به عشق نداشتم.

من هیچ بودم و تو شدی تمام من.

من کسی بودم که اشک نریخته بود و تو شدی دلیل خشکی چشمانم.

من قبل تو خسته از روز های تکراری بودم اما حالا حاضرم هر روزم را با تو تکرار کنم.

من اشتباهات زیادی در زندگی داشتم اما تو زیباترین شان بودی.

من به دنبال هدف های زیادی بودم و تو آمدی شدی تمام هدف من از زندگی.

من خیلی آرزو ها داشتم تو شدی تنها خواسته من از خدا.

من در تمام طول زندگی اندکم خواسته یا ناخواسته هم کسی را اندوهگین نکرده بودم تا از من نرنجد اما حالا چشم دیدن هیچکس را جز تو ندارم.

خیلی گشتم خیلی تلاش کردم اما نشد.

نشد که راهی پیدا کنم برای نخواستنت.

نشد که حتی لحظه ای را بدون تو تصور کنم.

نشد که نخواهمت.

نشد بدون تو زندگی را بخواهم.

 

#محمد_علی_کرد

گنبدکاووس 





یکشنبه 03/9/18

دیدار

 

شاید خیلی عجیب باشد، اما نمی‌دانم اگر شما را می‌دیدم خوشحال می‌شدم یا نه؟! چون غیرقابل تصورترین دیدار ممکن است. بالاخره دیدن کسی که در غم او میلیون ها عاشق هر ساله به عزا می‌نشینند، خیلی دور از ذهن و همزمان خارق العاده است. من فقط و فقط برای این به دنبال این دیدار دور هستم تا این سوال را بپرسم که واقعا چرا باید امام و پیشوای یک امت آنقدر از خودگذشتگی داشته باشد که بتواند خانواده و تمام عزیزانش را با وجود علم بر یک اتفاق در خطر بیاندازد و حتی از کمک هایی که از طرف خداوند برای او ارسال می‌شود امتناع کند. آخر مگر می‌شود آنقدر والا مقام بود! هرچقدر هم انسان در درجه بالایی از غرب باشد نمی‌تواند حتی برای لحظه ای گریه? فرزندش را ببیند چه برسد به از دست دادنش.

#محمد_علی_کرد

گنبدکاووس





طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز