
از دور خود شهر مشخص نبود اما از نزدیک مشخصا زیبا بود.
گارد ریلی که دوطرف جاده را جدا میکرد، در ورودی شهر جای خودش را به بلواری داد که در خودش پارک و درختانی با شکوفه های صورتی جا داده بود.
در سمت راست اتوبان، ساختمان های بلند، یک دریاچه مصنوعی را محاصره کرده بودند. یک تالار مثل یک بزرگتر دریاچه را در آغوش گرفته بود تا از ساختمان ها نترسد ، پایین همه ساختمان ها از بستنی و آبمیوه فروشی پر شده بود.
تالار کلاه خودی روی سقفش داشت تا از خودش محافظت کند و جلویش درخت ها به صف شده بودند تا امنیت را تامین کنند. نرده ها هم سلاح آنها بود.
مردم دریاچه را به هر بهانه ای طواف میکردند. یکی میخواست غذایی که خورده هضم شود. شخص دیگری را سگش میکشید. و فردی که به راحتی رضازاده را روی سر بلند میکرد، میدوید تا لاغر شود.
از دریاچه که گذر کردیم. به کمک تابلوها چیزی که به دنبالش بودیم را پیدا کردیم. بلندترین برج آجری جهان، برج قابوس.
در محوطه پایین برج پارکی بود که قبل از خودش چشممان را گرفت. چند حوض آب که تصویر برج را منعکس میکردند جای خوبی برای عکاسی بود. خستگی راه را روی چمن ها به در کردیم بوی نم و رطوبت خستگی را از جانمان کند و باعث شد اشتیاقمان برای دیدار برج دوچندان شود.
قبل از این هرجایی که میرفتیم تا میفهمیدند توریست هستیم، بیشتر از مردم بومی از ما پول میگرفتند ولی در گنبدکاووس جریان فرق داشت. مامور فروش بلیط تا لباس های کردی مان را دید، برای بازدید برج هرکاری کردیم
پول نگرفت.
برج روی تپه ای بود که پله ها دوره اش کرده بودند. هنگام بالا رفتن از پله ها تابلو هایی که داخل محفظه ای کنارمان روی دیوار گذاشته بودند چشمم را گرفت. عکس هایی قدیمی از زمانی که دور برج پر از ساختمان های کوتاه و بلند نبود و از تمام نقاط شهر میتوانستی آن را ببینی. اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد، صفی طولانی از مردم بود. همه روی سکویی دایره شکل میایستادند، صداهایی از خودشان درمیآوردند و ذوق میکردند . منتظر ماندیم تا نوبتمان شود روی آن که ایستادم هرچه میگفتم را خودم میشنیدم و به نوعی صدا به خودم برمیگشت. در حالی که اطرافیان به صورت عادی صدای من را میشنیدند، احساس میکردم درون اتاقی شیشه ای هستم که صدایم به بیرون نمیرود. راهنمای برج میگفت آن نقطه و برج طوری واقع شده اند که صدا به برج میخورد، منعکس میشود و به خود ما برمیگردد.
قبل از وارد شدن به داخل برج دوری حول این استوانه با سر مخروطی زدم.
خیلی جالب بود! با خودم فکر میکردم چطور چنین سازه عظیمی را در آن زمان با آن امکانات ساخته اند.
از آن پایین مشخص نبود اما سرم را که بالا آوردم تا کلاهک مخروطی بالای برج را ببینم گردنم درد گرفت.
کتیبه های روی برج کنجکاوم کرد. روی تابلویی که روی زمین و به صورت مورب گذاشته بودند متن آنها وجود داشت: ذکر ها و آیاتی عربی مثل لا اله الا الله و الله اکبر.
روی تابلو راهنما ارتفاع دقیق برج 55 متر گفته شده بود.
راهنما درب چوبی چروک برج را با یک دست هل داد، صدای قیژ درب فرتوت همراهش باز شد. درون برج چیز خاصی نبود ولی در آن که راه میرفتی در کنار بوی نم صدای پا میشنیدی. انگار این برج نبود و آن زمان استودیو موسیقی ساخته شده بود. اما نظر راهنمای برج متفاوت بود انگار ارتفاع گنبد خیلی از سطح دریا پایین تر بوده و هست و به همین دلیل کیکاووس دستور ساخت این برج را داده بوده تا مسافران و کاروانیان از فواصل دور هم گنبد را ببینند.
از قبل شنیده بودم که گنبد شهر 72 ملت است و برایم سوال بود که یعنی چه؟
به بازار که رفتیم برای یک آقایی که کلاه پشمی ترکمنی به سر داشت بار آمده بود همسایه دکانش از مغازه بیرون آمد و با لحجه ترکی پرسید:غفار کمک میخوای؟ و باهم شروع کردند به خالی کردن گلیم های دستبافت ترکمنی.
دیگر آفتاب بالای سرمان بود، صدای شکمم در آمده بود. همینطور که در بازار مثل شکارچی دنبال چیزی برای خوردن بودیم، بوی نان و گوشت و سیب زمینی سرخ شده مارا سمت خودش کشاند. دورهایمان را زدیم دوباره برگشتیم سمت بو که از همان پارک پایین برج نشأت میگرفت. زنی دستفروش خمیر هایی را با وردنه صاف و لای آنرا با گوشت و سیب زمینی و دیگر مخلفات پر میکرد و آنها را تا میزد و روی پیکنیک سرخ میکرد. به دلیل گرسنگی قید رژیم را زدم. بعد از خوردنشان گفت باز هم بورگ میخواهید؟ انگار صدای شکمم را میشنید یک بورگ دیگر گرفتم و به دنبال بقیه راه افتادم.
دیگر کم کم خورشید داشت ته میکشید.
پشت برج محوطه ی بزرگی پر از چادر های گنبدی شکل بود. نزدیک تر که شدیم متوجه شدم جنسشان حصیری است. داخل هرکدام از آنها چیز های مختلفی برای دیدن و خریدن بود. چادر اول میتوانست ته بندی که کرده بودیم را کامل کند.
برنجی قرمز رنگ شبیه به استانبولی با تکه های گوشت رویش که به آن (چِکدِرمِه) میگفتند. چادر بعدی لباس های سنتی ترکمنی داشت. فروشنده هم که زنی جوان بود از همان ها به تن داشت. برآمدگی زیر روسری محلی اش توجهم را جلب کرد. بعد از صمیمی شدن با فروشنده متوجه شدم که زنان ترکمن زیر روسری هایشان که به چارقد معروف بود، حلقه ای پلاستیکی با روکش پارچه ای یا مخمل میگذارند تا نشان دهند که ازدواج کرده اند. یکی از آن حلقه ها که به آن (آنِق) میگفتند و یک چارقد خریدم.
چادر بعدی بهترین جا برای ثبت خاطرات سفرمان بود. مردم در آنجا با لباس های محلی ترکمنی عکس میگرفتند بعد از گرفتن عکس های تکی و گروهی از همان آقای خوش خنده عکاس راجع به جایی برای ماندن سوال کردیم، که عصبانی شد و گفت شما مهمان ما هستید. اگر جای دیگری بروید ناراحت میشوم و مارا به زور به خانه شان برد. صبح زود با اصرار آقا مراد عکاس، راه افتادیم سمت جنگل گلستان. حدودا دوساعت در راه بودیم تا به آن بهشت رسیدیم. درختان در هم تنیده جاده را بغل کرده بودند و تونلی از جنس برگ های سبز تشکیل داده بودند. تابلوهای کنار جاده نشان میداد که آنجا تنها نبودیم و خرس ها و یوز پلنگ ها تماشایمان میکردند. در تفرجگاه (بِسکی) توقف کردیم. که به یاد دکتر (غلامعلی بِسکی) که بیشتر عمرش را در جنگل گلستان سپری کرده بود، نامگذاری شده بود.
درون تفرجگاه موزه حیات وحش هم بود که حیوانات مختلف گلستان را از قبیل خرس و یوز پلنگ و عقاب را به صورت تاکسی درمی ملاقات کردیم.
با تلاش های فراوان توانستیم آن روز از تعارف ها فرار کنیم و به سنندج برگردیم.
#محمد_علی_کرد
گنبدکاووس
