سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوشنبه 03/10/17

دهدشت

با این که در کوه ها محاصره شده،کویری بود.
قبل از شهر انگار به زباله دانی رفته بودیم! تپه هایی از زباله های شهری
و روپوش پلاستیکی که از کیسه پلاستیک های یک بار مصرف و لاستیک های زوار در رفته ماشین ها ،
سیاهچالی شده بود که حس های خوب را از آدم می‌گرفت
ابتدای شهر یک تپه وجود داشت که از نمای پشت
چندان چنگی به دل نمی‌زد اما از نورهایی که آن سوی تپه میخروشیدند میشد حدس بزنی آن طرف ورق برمیگردد
جلوتر رفتیم و از خیابانی که سمت چپ تپه بود وارد شهر شدیم
جلوی تپه پارکی که به کتابخانه ای متصل شده بود خودنمایی میکرد
عجیب بود
نخل داشت،ساحل نداشت! شهربازی داشت، برق نداشت!
سمت چپ عجیب تر بود! همه چیز داشت
از نانوایی و سوپر مارکت تا تعمیر و لوازم جانبی ماشین و حتی بوتیک و مزون عروس توی یک خیابان نهایتا 200 متر کنار هم چیده شده بودند...
بوی روغن موتور و نان شیرین ترکیب شده و خیابان را پر کرده بود
چهار دکان کنار پارک بودند و جلوی هر دکان دقیقا چهار نفر قهوه به دست ایستاده بودند
چهار راهی جلوی مان بود که از همه عجیب تر بود
چراغ داشت،پلیس هم داشت؛ دریغ از یک ماشین قانون مدار!
پلیس و چراغ آنجا چه می‌کردند ؟
به راست پیچیدیم تا به محل عکاسی برسیم
از این طرف،پارک خیلی متفاوت بود
انقدر درخت زیاد بود که اگر اسم پارک را هم نمی‌دانستیم اولین اسمی که به ذهن‌مان خطور میکرد پارک جنگلی بود!
حدسم درست از آب درآمد! تپه از آنجا میدرخشید
هرچقدر آن خیابان روشن و همه چیز دار بود، این خیابان تاریک و هیچی ندار بود!
ماشین تکان تکان میخورد اما مشخص نبود توی جاده سنگ ریختند یا آسفالت پاره بود!
تاریک بود و تنها بازتاب کمی از نور که به بلوار میخورد می‌توانستیم جاده را تشخیص دهیم
آن آخر ها کوچه ای تاریک بین دو مغازه که بسته بودند به چشم میخورد
گوگل می‌گفت باید از آن کوچه برویم
حیف شب بود و باید چند عکسی در آنجا می‌گرفتیم و می رفتیم!
پیاده شدیم، آقای محمدی میگفت
هزار سال بلاد شاپور عمر داشت و سیصد سالی میشد که خوابیده بود
چمن پشت چمن زیر هر خرابه‌خانه و خزه روی خزه، روی دیوار ها!
راهرو های پیچ در پیچ تر آن تاریکی کاملا راه را نشان میدادند
انگار نه انگار شب بود!
بدون هیچ چراغی، حتی نور گوشی هم نیاز نبود
مهندسی آنجا عجیب بود
به مهمان خانه رسیدیم... تازه مرمت شده بود ولی چیزی از آن مهمانخانه ای که تعریفش را شنیده بودیم نمانده بود جز دیوار های گچی که زخم زغال های یادگاری !
هوا تاریک بود و امیدمان به نور افکن هایمان بود
افتخار از آن کهنه خرابه ها چکه میکرد!
آقای محمدی میگفت :«روزی آنقدر رونق بود که کل ایران آن زمان یک طرف،دهدشت بزرگ یک طرف
بلاد شاپور مرکز دهدشت بود و وسط جاده ابریشم برق میزد»
به اول شهر برگشتیم تا نورافکن هارا بیاریم
آنقدر هم راحت نبود ؛ ساعت 10 شب رسیده بودیم و شش ساعت طول کشید تا نورافکن ها وصل شدند.
چند عکس گرفتیم و در عکس آخری هوا کاملا روشن شده بود...
راننده مان توی کامیون خوابیده بود و اکنون حسابی آماده حرکت بودیم...
همین که وارد کامیون شدم چشمم روی هم رفت و با صدای اکبر آقا بیدار شدم که می‌گفت به شیراز رسیدیم!
هفت ساعتی میشد خواب بودم...
#سفرنامه احمد سبزواری،
جهانگرد و مدل!

 

#سید_فر
دهدشت





دوشنبه 03/10/17

بند کفش

پایش در کفش بابا یکجا نمی ماند، آنقدر وسط بازی درگیر بند ها میشد ، دفاع تیم مثل توپشان سوراخ شده بودعلی که بیشتر از همه عاصی شده بود، داد زد:«گلمون خالیه و رونالدو وسط میدون به خودش لایی میزنه»ایلیا که زانو زده بود، چشم غره ای رفت و گفت:« بذا بندامو ببندم پثر، الان میگم بهت»
بند هایش را بست و بی هیچ حرفی رفت بین دو درخت ایستاد. مثلا دروازه بان!محمد مهدی پا به توپ شد، بازی شرطی با بچه های کوچه پایینی بود و گل آخر! هیچ اشتباهی توجیه نداشت؛با علی پاس‌کاری کردند تا نزدیک دروازه حریف رسیدند!علی خواست شوت بزند ولی پایش به لوله آهنی که برای آب پاشی چمن های پارک گذاشته بودند گیر کرد و زمین خورد...توپ دست حریف افتادطولی نکشید که 3 بازیکن بالای سر ایلیا ظاهر شدند!مجید با تمام قدرت شوت کردایلیا خواست شیرجه بزند که بند کفشش باز شد؛ پایش روی بندکفش رفت و نقش زمین شدتوپ هم با ارتفاع وارد دروازه شد ولی چون دروازه طاق نداشت ایلیا فکر کرد اوت شد و مجید هم خوشحال بود که گل پیروزی را به ثمر رسانده.+ «اوت شد»- «کوری مگه چلاق؟ صاف زدمش تو گل»+ «هرثی شیرجه زدم دثتم بهش نرثید»- «اینو (به ایلیا اشاره ای میکند و میخندد)،تو که سقوط کرده بودی»+ «بخدا توپ بالا بود...دثتم بهش نرثید میگم»مجید دست هایش را مثلا به نشانه تسلیم و قبول کردن حرف ایلیا بالا برد ، چشم غره ای رفت و گفت : « کسی که باباش شرف نداره، راست و دروغ قسمش یکیه»ایلیا بسکه  نیش زبون از این و اون خورده بود،خون جلوی چشمهایش را گرفت؛دوید و یقه مجید را گرفت+« بگو غلط ثردم و اِلا دثت و ذبونتو به هم میدوذم»انداختش روی زمین و تا خواست که پدست و زبانش را  به هم بدوزد،هم‌تیمی های مجید ، به دو سمت ایلیا رسیدند؛پیمان دست راستش را گرفته بود و کیارش دست چپش.چند باری دست هایش را رها کرد اما فایده ای نداشتیاجوج و ماجوج که به این سادگی ها ول‌کن نبودندمجید بلند شد، خودش را تمیز کرد، دستی به موهایش کشید و یقه ایلیا را گرفتایلیا چشمش به محمد مهدی و علی افتادآنها هم میخواستند کمک کنند ولی از چشمانشان میخواند که چیزی از دستشان بر نمی آید+« منو میزنی توله معتاد؟ نفلت میکنم»یقه ایلیا را محکم کشید، لباس ایلیا از وسط پاره شد و قسمتی از لباس توی دست مجید ماند.تکه لباس را توی دست ایلیا میگذارد و میگوید:« بار آخرت باشه...بچه معتاد!بچه ها بریم، اینم شرطشون»ایلیا مبهوت مانده بود...از ترس عرق سرد میکرد...از بچه ها نمیترسید،میدانست اگر بابا از کمپ بیرون بیاید یا اورا میکشد یا بچه هارا...نمی‌دانست به بابا چه بگوید...

 

#سید_فر
دهدشت





دوشنبه 03/10/17

گلباد

باران چندان خبر خوبی از وصف حالت نمیدهد،
البته نمیدانم این اشک ها از وصف حالت در این خاک است، یا اشک شوق پروردگاری که از داشتنت،در ابر ها می‌چکد.
ای نوگل پرپر برگرد،باغبان چشم به راه است !
بعد از تو روز به روز روی خاکت آب میپاشد.
نامت چیست؟
میتوانم گلباد صدایت کنم؟
هم زیباست،هم از سرنوشتت سخن میگوید و هم هروقت سمت تو می آیم، بوی گل، مغز و دماغم را درهم می آمیزد
     کاش بودی! کاش بودی تا در آغوشم استشمامت میکردم؛ تنت را به هوا و خنده هایت را در آغوش می انداختم...پدر به فدایت؛ کاش بودی تا فدایت میشدم...
میراث من؛ کاش بیشتر می‌دیدمت....بیشتر می‌بوییدمت...کاش بیشتر بودی
      مادر به فدایت...دلم نمی‌کشد به دیدارت بیایم...گل های اطرافت عذابم میدهند...گل ها در قبرستان، گل من در قبرستان ، گل ها در بوته و گل من در خاک؛ چه خاک دلسنگی!
آغوشم صدایت میزند...تنها مانده در غم، به هوایت هر گلی را گلباد میخواند....
آغوشم بغض میکند، تو که نیستی در آینه میشکند...چرا نیستی؟

 

#سید_فر
دهدشت





سه شنبه 03/10/4

استادان و نااستادانم 2

1.

دماغ بزرگش دماغ نبود،چماق بود! و جوری روی چشم‌های کوچکِ سبز و روشنش ،و سبیل‌های چخماقی فرفری‌اش، با نوری که از بازتاب خورشید به کله کچلش در چشم ها رخنه میکرد هماهنگ شده بود که وقتی به تو نگاه می‌کرد، انگار قاتلی زنجیره‌ای اسم تو را در لیستش اضافه کرده و هم اکنون نوبت تو رسیده است .

وقتی به شوخی می‌خندید، خنده‌های کلاس قطع و وقتی عصبی می‌شد کلاس خلوت می‌شد!
 نمی‌دانم چه اصراری به بد لباس بودن داشت؛  همیشه انواع کفش‌های کتونی را روی فقط یک کت و شلوار می‌پوشید؛ امکان نداشت یک بار لباس‌هایش هماهنگ باشد.
 رابطه کلاس ما و درس ریاضی فوق العاده بود، اما این کچلِ کت شلواریِ کتون به پا هرچه میان ما و اعداد بود را به هم زد!
 نه کمیت درسش خوب بود و نه کیفیت درس دادنش ؛یعنی گوش دادن به دروغ های حسن ساده لوح از درس دادن او قابل تحمل‌تر بود.
 هرگز به موقع سر کلاس نمی‌رسید؛ یا کلاً نمی‌آمد، یا تا من می‌رفتم می‌آمد. نامرد به رویش هم که می‌آوردم ناراحت می‌شد!
 آنقدر به خاطر اینکه با او لفظاً دعوا می‌کردم مرا به دفتر مدرسه فرستاد که با مدیر و معاون هم زاویه درست کردم؛
انقدر کشمکش‌ها زیاد شده بود که کل کادر مدیریتی مدرسه را با معلم ریاضی در اداره آموزش و پرورش شکایت کردم؛ بعد از آن چند روزی کوتاه آمد و مهربان شد، من هم دلم به رحم آمد و شکایتم را پس گرفتم... اما زمانی فهمیدم چه نقشه‌ای در سر داشت که ریاضی ام را با نمره 9/75 انداخت؛ نزدیک‌ترین حالت به نمره پاس شدن! اما هیچ وقت پاسم نکرد! آنقدر با من لج کرد که تقاضا کرده بودم مصحح آزمون شهریور ،شخصی بجز دبیر ریاضی خودم باشد؛ که در نهایت همین شد و من هم جواب گرفتم و از آن امتحان نمره 16 گرفتم...

 

2.

انگار پشت گوش‌هایش چشم داشت ؛همیشه حواسش به کلاس بود . نگاه‌هایش تند و تیز و هیچ وقت کسی نمی‌توانست سر کلاس بی‌نظمی در بیاورد، چون  در کسری از ثانیه نام او را با صدای بلند میخواند و بچه از ترس به خود فرو می‌رفت؛ حتی وقتی که پشت به دانش آموز بود !همیشه نظم را اولویت کلاس خود می‌دانست ؛ خال زیر لبش ،عینک روی چشم‌هایش، موهای اصلاح شده و سر و صورت سه تیغ شده اش از مرتب بودنش حرف میزدند ؛انقدر به فکر بقیه بود بود و برای کلاس ها انرژی داشت که اصلاً به ذهن انسان خطور نمی‌کرد که او هر روز 2 ساعت در راه است تا به مدرسه برسد و در کلاس حاضر شود.همیشه پیگیر درس‌های بچه‌ها بود ؛به طرزی که تک به تک اولیا آنها را با نام می‌شناخت و هر هفته با آنها در ارتباط بود .آنقدر مطالب را شیرین و زیبا تدریس می‌کرد که به جای یک سال رشد ، همه بچه‌های کلاس، آن سال 3 سال رشد تحصیلی داشتند ؛یعنی به راحتی می‌توانستیم از کلاس سوم عبور کرده و در کلاس ششم مشغول به تحصیل شویم. آن سال آزمون علمی(آزمون بر حسب کتاب بود و برای همین هنوز نمیدانم چرا اسمش را آزمون علمی گذاشته بودند)که از ما گرفتند ،تمام کلاس ما درس های ریاضی و علوم امتحان را کامل پاسخ داده بود؛این به گونه‌ای تعجب آور بود که از کل استان برای بازدید به کلاس ما کلی از آدم‌ اخموها می‌آمدند و هر وقت از ما سوال می‌پرسیدند، آقای جراحی از کلاس خارج می‌شد تا نشان بدهد بدون هیچ کمکی ما می‌توانیم تمام سوال‌ها را پاسخ بدهیم؛ سوال ‌ها هی سخت‌تر و سخت‌تر می‌شدند، اما ما به راحتی هر کدام را جواب می‌دادیم. بعد که تمام می‌شد آقای جراحی به کلاس باز می‌گشت، روی صندلیش می‌نشست و فقط می‌خندید...از موثر بودنش اینطور بگویم :«در ذهن تمام افرادی که اورا می‌شناختند، نفوذ جاودانه ای داشت؛طوری که بعد از 9 سال هنوز پدر و مادرم دعاگوی آقای جراحی هستند»

 

#سید_فر
دهدشت





سه شنبه 03/10/4

صبح روز دوهزارم

صبح روز دوهزارم و همان اتفاقات همیشگی!

بی بی مریم سر صبح با خمیازه به من نگاه کرد.
بلند شد ،بیرون رفت و دست و صورتش را شست؛حالا نوبت من بود؛مرا از دیوار جدا کرد و با پارچه گل گلی قرمزش که از روزی که یادم می آید از دستش جدا نشده بود گرد و خاکم را تمیز کرد...
مثل همیشه به من نگاه کرد و قربون صدقه احمد جانش می‌رفت!
از چشم بی بی نمیبینم؛چون هرکسی مرا میبیند یاد احمد می افتد.
این را هم بگویم من هنوز احمد را ندیدم!مگر میشود آدمیزاد اینقدر سنگدل باشد که این همه عاشق و منتظر را به حال خود بگذارد؟
بگذریم...
      از صبح گذشت؛همین که سر ظهر شد دوباره بی بی به اتاق آمد و شروع کرد به پاک کردن عدس ها؛یادم می آید قبلاً که اوایل انتظارش بود ،وقتی به اتاق می آمد و عدس پاک میکرد می‌گفت:«احمد کجایی که غذا دلبروتو درست کردم»؛عدس پلو را می‌گفت،اینطور که از مهمان ها شنیده بودم احمد عاشق عدس پلو بود و به عدس پلو می‌گفت:«غذا دلبرو»
خلاصه بگویم،هر ازگاهی به من نگاه میکرد،مکث میکرد و دوباره به عدس پاک کردن ادامه میداد؛دقیقا بعد از دهمین بار که مرا نگاه میکرد هق هقش به گوشم رسید و بار یازدهم بغضش ترکید...
عادت کرده بودم ؛اما اگر بگویم هربار ناراحت نمی‌شوم خدا سرشاهده دروغ گفتم.
    آن روز،غروب در خانه صدا کرد؛بی بی اشک هایش را با پارچه گل گلی قرمزش پاک کرد و به سمت در رفت.
پس از چند ثانیه با ذوق به سمت داخل آمد و گفت:« بیا جوون...بیا بشین ننه....از احمدم خبر آوردی ...بشین و تا مژدگونی نیاوردم خبرت رو نگو که خیرشو میپرونه».
جوان میگوید:«ن ن...نه مادر جان...باید بروم...فقط...»
لعنت به اتوبوس که با بوق بی وقتش تمرکزم را به هم زد و نتوانستم خبر را بشنوم.
ولی هرچه بود،خبر سنگینی بود؛ بی بی حتی با جوان خداحافظی هم نکرد!
چند لحظه بعد صدای اشک‌آلود بی بی همه جا را پر کرد؛احمد را صدا میزد
این‌بار آنقدر احمد را صدا زد که رفته رفته احمد ها کمرنگ شدند...دیگر صدایی نمی آمد...
پس از چند دقیقه صدای اشک‌آلود همسایه ها همه جا را پرکرد؛این بار بی بی را صدا می‌زدند...
     پس از آن بی بی دیگر هرگز به اتاق نیامد؛انگار او هم از آمدن احمد ناامید شده بود...

 

#سید_فر
دهدشت





سه شنبه 03/10/4

برف

برف می‌بارد
زمستان و آدم برفی!
این چه منطقیست ؟
کاج سردش شده اما کاپشن سفید پوشیده؛همچون خانه...
البته خانه کلاه هم پوشیده
من که گرمم شده...نمیدانم شومینه است یا نوار کاست که مرا می‌سوزاند
جالب اینجاست...گرما خانه را می‌سوزاند ...سرما جامه می‌سوزاند...
تو هم مرا می‌سوزانی ! اما این کجا و آن کجا
حقا که میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است
همیشه ماه را سوزان می‌دیدم و یاد تو می افتادم
این بار ماه مرا سوزان میبیند و یاد تو می افتد؛ابراهیم در آتش...
من که هر روز در خودم میسوختم...حال در خانه
چای و فرصت هر دو دم کشیدند...بیا دم آخر جامی بنوشیم

 

#سید_فر

دهدشت





یکشنبه 03/9/18

شکفتن

سنگ را شکافتی،

باران آزارت میدهد میدانم؛خاکِ روی برگت فریاد میزند

ولی دلخور نباش که باران به درازا عمر تو خواهد بود...

ساقه ات چقدر زیباشده...موسیقی زیبایی که درون سختی به رقص آمده...

بگذار از بودنت لذت ببرم...

برایم بمان ! لااقل تو دیگر برایم بمان که ماندنی هایم رفته اند...

برایم عاشق باش...میخواهم عشق را در برگ هایت معنا کنم...

نگو مرا نمی‌خواهی که شاید ریشه ات صدای مرا نخواند

اما سبزی برگانت چشمانم را فرا میخواند...

مرا دوست نداری چشم هایم را نیز نمیخوانی؟

چه معنایی دارد تماشا کردنت؟

بوییدن سبز که رایحه سنگ میدهد؟...

البته بوی سنگ را هم دوست دارم...اگر سنگ جزوی از تو باشد...سنگ را گر دل نباشد دل پسند است...

انقدر نازت را کشیدم؛میمانی دیگر؟

سبز دیدمت...زرد رهایم نکنی!

 

#سید_فر

دهدشت





یکشنبه 03/9/18

آینه ها

 

مشخصات صحنه:

+دکور صحنه: آینه قدی،زمینه سیاه ،نور سفید

+جوان با کت و شلوار سیاه که روبروی آینه قدی ایستاده و آینه کوچکی در یک دست، و در دست دیگر تکه سنگی دارد

« *نور می آید* »

     جوان رو به آینه فریاد میزند:«چرا همه چی دست شما هاست؟ دست خودم کو؟ خودم کو؟»

    به آینه کوچک نگاه میکند، با کنایه میپرسد:«تو کجایی؟»

     چشمش به سنگ می افتد...زانو میزند و به سنگ نگاه میکند؛ بلند میشود، دوباره به سنگ نگاه میکند، سنگ را بالا میبرد

« *نور می رود* »

      آینه کوچک می افتد و میشکند.

#سید_فر

دهدشت





طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز