
با این که در کوه ها محاصره شده،کویری بود.
قبل از شهر انگار به زباله دانی رفته بودیم! تپه هایی از زباله های شهری
و روپوش پلاستیکی که از کیسه پلاستیک های یک بار مصرف و لاستیک های زوار در رفته ماشین ها ،
سیاهچالی شده بود که حس های خوب را از آدم میگرفت
ابتدای شهر یک تپه وجود داشت که از نمای پشت
چندان چنگی به دل نمیزد اما از نورهایی که آن سوی تپه میخروشیدند میشد حدس بزنی آن طرف ورق برمیگردد
جلوتر رفتیم و از خیابانی که سمت چپ تپه بود وارد شهر شدیم
جلوی تپه پارکی که به کتابخانه ای متصل شده بود خودنمایی میکرد
عجیب بود
نخل داشت،ساحل نداشت! شهربازی داشت، برق نداشت!
سمت چپ عجیب تر بود! همه چیز داشت
از نانوایی و سوپر مارکت تا تعمیر و لوازم جانبی ماشین و حتی بوتیک و مزون عروس توی یک خیابان نهایتا 200 متر کنار هم چیده شده بودند...
بوی روغن موتور و نان شیرین ترکیب شده و خیابان را پر کرده بود
چهار دکان کنار پارک بودند و جلوی هر دکان دقیقا چهار نفر قهوه به دست ایستاده بودند
چهار راهی جلوی مان بود که از همه عجیب تر بود
چراغ داشت،پلیس هم داشت؛ دریغ از یک ماشین قانون مدار!
پلیس و چراغ آنجا چه میکردند ؟
به راست پیچیدیم تا به محل عکاسی برسیم
از این طرف،پارک خیلی متفاوت بود
انقدر درخت زیاد بود که اگر اسم پارک را هم نمیدانستیم اولین اسمی که به ذهنمان خطور میکرد پارک جنگلی بود!
حدسم درست از آب درآمد! تپه از آنجا میدرخشید
هرچقدر آن خیابان روشن و همه چیز دار بود، این خیابان تاریک و هیچی ندار بود!
ماشین تکان تکان میخورد اما مشخص نبود توی جاده سنگ ریختند یا آسفالت پاره بود!
تاریک بود و تنها بازتاب کمی از نور که به بلوار میخورد میتوانستیم جاده را تشخیص دهیم
آن آخر ها کوچه ای تاریک بین دو مغازه که بسته بودند به چشم میخورد
گوگل میگفت باید از آن کوچه برویم
حیف شب بود و باید چند عکسی در آنجا میگرفتیم و می رفتیم!
پیاده شدیم، آقای محمدی میگفت
هزار سال بلاد شاپور عمر داشت و سیصد سالی میشد که خوابیده بود
چمن پشت چمن زیر هر خرابهخانه و خزه روی خزه، روی دیوار ها!
راهرو های پیچ در پیچ تر آن تاریکی کاملا راه را نشان میدادند
انگار نه انگار شب بود!
بدون هیچ چراغی، حتی نور گوشی هم نیاز نبود
مهندسی آنجا عجیب بود
به مهمان خانه رسیدیم... تازه مرمت شده بود ولی چیزی از آن مهمانخانه ای که تعریفش را شنیده بودیم نمانده بود جز دیوار های گچی که زخم زغال های یادگاری !
هوا تاریک بود و امیدمان به نور افکن هایمان بود
افتخار از آن کهنه خرابه ها چکه میکرد!
آقای محمدی میگفت :«روزی آنقدر رونق بود که کل ایران آن زمان یک طرف،دهدشت بزرگ یک طرف
بلاد شاپور مرکز دهدشت بود و وسط جاده ابریشم برق میزد»
به اول شهر برگشتیم تا نورافکن هارا بیاریم
آنقدر هم راحت نبود ؛ ساعت 10 شب رسیده بودیم و شش ساعت طول کشید تا نورافکن ها وصل شدند.
چند عکس گرفتیم و در عکس آخری هوا کاملا روشن شده بود...
راننده مان توی کامیون خوابیده بود و اکنون حسابی آماده حرکت بودیم...
همین که وارد کامیون شدم چشمم روی هم رفت و با صدای اکبر آقا بیدار شدم که میگفت به شیراز رسیدیم!
هفت ساعتی میشد خواب بودم...
#سفرنامه احمد سبزواری،
جهانگرد و مدل!
#سید_فر
دهدشت
